گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
تاريخ كامل بزرگ اسلام و ايران
جلد چهاردهم
.جلد چهاردهم




آغاز سنه صد و چهار

بيان واقعه حرشي و سغديان‌

گفته شد: در آن سال حرشي قصد جنگ و غزا (غزو) نمود. از نهر گذشت و در محل قصر الريح كه دو فرسنگ تا دبوسيه مسافت داشت لشكر زد ولي همه سپاهيان باو ملحق و جمع نشدند، ناگزير فرمان بسيج داد. هلال بن عليم حنظلي باو گفت: اي آنكه اينجا هستي (تحقير) تو وزير باشي بهتر است تا امير شوي زيرا لشكريان گرد تو تجمع نكرده و تن بطاعت تو نداده‌اند كه تو فرمان بسيج دادي و آنها نپذيرفتند. او ناگزير برگشت و دستور اقامت داد. در آن هنگام پسر عم پادشاه فرغانه او را قصد كرد و گفت: سغديان در خجنده تجمع نموده‌اند، وضع آنها را شرح داد و گفت: بهتر اين است كه تو شتاب كني و آنها را قبل از رسيدن بدره و پناه بردن بآن محل دچار حمله كني. آنها هنوز بما پناه نبرده‌اند و ما ملزم نيستيم كه بآنها پناه بدهيم آن هم قبل از انقضاء مدت. (پس تو شتاب كن تا پناه نبرده و داخل كشور ما نشده باشند). او (امير كه سعيد باشد) عبد الرحمن قشيري و زياد بن عبد الرحمن را با عده‌اي همراه او نمود (همراه پسر عم پادشاه) پس از رفتن آن عده پشيمان شد و گفت: يك بيگانه عجم نزد من آمد و چيزي بزبان آورد كه معلوم نبود راست يا دروغ باشد و من جمعي از مسلمين را با او روانه كردم فريب خوردم و باعث هلاك آنها شدم. ناگزير بدنبال آنها لشكر كشيد و بشهر «اشروسنه» رسيد از مردم آن
ص: 4
شهر اندكي مال گرفت و با آنها صلح كرد. در آن هنگام كه او آرام نشسته بتناول طعام شام مشغول بود ناگاه باو خبر دادند كه عطاء دبوسي آمده. عطاء كسي بود كه با عبد الرحمن همراه پسر عم پادشاه رفته بود. سعيد از شدت دهشت لقمه را كه بدهان برده بود بيرون انداخت و او را با اضطراب و التهاب نزد خود خواند و گفت:
واي بر تو بگو آيا جنگ كرديد؟ گفت: نه. امير گفت: الحمد للّه سپس طعام شام را با خونسردي تناول كرد. عطاء علت قدوم خود را بيان نمود. او (امير با سپاه خود) پس از سه روز بقشيري (و عدّه او) ملحق گرديد. سپر خود را ادامه داد تا بخجنده رسيد. بعضي از ياران باو گفتند: چه ميخواهي بكني؟ گفت: ميخواهم با شتاب حمله كنم. گفت: من صلاح نمي‌دانم. اگر مردي از سپاهيان مجروح يا كشته شود كجا بايد برد و چگونه بايد حمل كرد (كه قرارگاه نداريم). من عقيده دارم كه تو تأمل و احتياط كني و مستعد نبرد شوي. او هم لشكر زد و از مبادرت بحمله خودداري كرد. مردم او را جبان و سست دانستند و گفتند: هميشه او را دلير و نيرومند و با تدبير مي‌دانستيم اكنون ناتواني او مسلم شده. گويا او چون بعراق رفته شجاعت و ديانت را با تملق و تن‌پروري معاوضه كرده (اخلاق عراقي). ناگاه مردي از عرب (خودسرانه) حمله كرد و در شهر را (كه بسته بود) با گرز گران زد و در را باز كرد (شكست). آنها (سغديان) پشت دروازه خندق كنده بودند ولي روي آنرا با خار و خاشاك و خاك پوشانيده كه دشمن را دچار كنند (ندانسته در آن حفره ساقط شود).
آنها براي خود راهي گذاشته بودند و راه مسلمين را هم همان حفره سر پوشيده قرار داده بودند كه آنها را بدام اندازند. چون جنگ آغاز شد خود سغديان راه را گم كرده در آن حفره‌ها افتادند. مسلمين هم عده چهل تن زنده از آنها بيرون آوردند.
حرشي (امير) هم آنها را محاصره كرد و منجنيق را بكار انداخت. سغديان بپادشاه فرغانه پيغام دادند كه تو بما خيانت كردي. از او درخواست نمودند كه بياري آنها كمر بندد. او گفت: آنها (اعراب) قبل از انقضاء مدت (معين براي پناه) بشما رسيدند. شما نزد من پناه و ياري نخواهيد داشت. آنها درخواست صلح و امان
ص: 5
نمودند كه بمحل سغد برگردند. او شرط كرد كه آنها اسراء و زنان گرفتار عرب را آزاد كنند و باج و خراج سابق را بپردازند، كسي را هم غافل‌گير نكنند و نكشند (از مسلمين)، كسي هم از آنها در شهر خجنده نماند. اگر پيمان را بشكنند خون آنها مباح خواهد بود. بزرگان و ملوك سغد همچنين بازرگانان همه از شهر خارج شدند و در لشكرگاه مهمان دوستان و آشنايان خود شدند (لشكر اسلام) ساير مردم در خجنده ماندند. كازرنج (يكي از ملوك سغد) مهمان ايوب بن ابي حسان شد. در آن هنگام خبر رسيد كه سغديان زني از گرفتاران را كه نزد آنها (از عرب) بود كشته‌اند. گفت: (امير) من شنيده‌ام كه ثابت (نام) زني را كشته و در خانه پنهان كرده است آنها منكر شدند او تحقيق كرد و معلوم شد صحت داشته. او ثابت را نزد خود خواند و كشت چون كازرنج خبر قتل ثابت را شنيد سخت ترسيد كه خود هم كشته شود نزد برادرزاده خود فرستاد كه براي او رخت تهيه و ارسال كند. او قبل از آن دستور داده بود كه اگر براي طلب رخت كسي را روانه كند بايد دانست كه او كشته مي‌شود. او آماده كشته شدن شد. سوار شد و حمله كرد و عده‌اي را كشت و لشكر را متزلزل نمود تا بثابت بن عثمان بن مسعود رسيد ولي ثابت او را كشت.
سغديان هم اسراء را كشتند كه نزد آنها گرفتار بودند عده مسلمين اسير كه كشته شدند بالغ بر صد و پنجاه تن بود. بحرشي خبر دادند و او بر صحت خبر واقف گرديد.
بازرگانان را كنار گذاشت و فرمان قتل عام داد. سغديان هم كه سلاح را از دست داده بودند با چوب دفاع كردند و همه كشته شدند كه عده آنها بالغ بر سه هزار مرد بود گفته شده هفت هزار بودند. اموال و فرزندان سغد را ربود. هر چه پسنديد بخود اختصاص داد. سپس مسلم بن بديل بن عدي رباب را نزد خود خواند و گفت:
تقسيم اموال و اسراء را بتو واگذار ميكنم. گفت: بعد از اينكه سپاهيان در يك شب هر چه خواستند كردند و ربودند تو اين كار را بمن واگذار مي‌كني؟ اين كار را بديگري بسپار. او هم ديگري را بتقسيم گماشت. حرشي خبر فتح را مستقيماً بيزيد- بن عبد الملك نوشت و بعمر بن هبيره خبر نداد (امير كل). اين باعث شد كه او
ص: 6
نسبت بحرشي بدخواه شود و كينه‌توز باشد.
ثابت بن قطنه در آن واقعه و در وصف نابودي بزرگان آنها چنين گفت:
(سرود).
اقر العين مصرع كازرنج‌و كشكير و ما لاقي يباد
و ديوشتي و ما لاقي خلنج‌بحصن خجند اذ دمروا فبادوا يعني چشم ما روشن شد از كشتن كازرنج و كشكير و آنچه بر سر بياد آمد.
همچنين ديو آشتي و آنچه بر سر خلنج آمد در قلعه خجند كه همه تباه و نابود شدند.
(اسامي اشخاص از بزرگان سغد). گفته شده ديواشتي دهقان سمرقند بود كه نام او ديواشتج بوده كه معرب شده (بايد ديواشتي باشد كه معرب شده زيرا جيم علامت تعريب است). گفته شده علباء بن احمر يشكري باجگير خجنده بود. مردي از او سبدي پوشيده بدو درهم خريد چون بخانه رفت و آنرا باز كرد ديد دو پاره زر شمش در آن نهان بوده سبد را برگردانيد در حاليكه دست خود را بر چشم نهاده بود مانند ارمد كه بدرد چشم و كوري مبتلا شده دو درهم خود را پس گرفت و رفت. او را جستجو كردند و نيافتند (تا او را بشناسند و امانت وي را بستايند).
حرشي (امير) سليمان بن ابي سري را بقلعه (خجند) فرستاد كه فقط يك راه براي رفت و آمد باز بگذارد. خوارزمشاه هم با او همراه بود همچنين دهقان «اجرون» و شومان (همراه سليمان). سليمان هم مسيب بن بشر رياحي را بفرماندهي مقدمه روانه كرد. در مسافت دو فرسنگي سغديان بمقابله او پرداختند و او آنها را منهزم كرد تا بقلعه خود رسيدند و بمحاصره آنان شتاب نمود. ديواشتي بحكم امير كه حرشي باشد تن داد و تسليم شد و فرود آمد. حرشي او را گرامي داشت. محصورين قلعه تسليم شدند بشرط اينكه زنان و فرزندان آنها مصون باشند و هر چه در قلعه باشد تسليم نمايند. سليمان هم بحرشي پيغام داد كه اشخاص امين براي گرفتن اموال بقلعه روانه كند. او هم عده‌اي را فرستاد كه آنها اموال را گرفتند و فروختند و بهاي آنها را تقسيم نمودند. از آنجا كش را قصد كرد مردم آن شهر بشرط اداي باج
ص: 7
شش هزار سر گفته شده ده هزار سر با او صلح نمودند. آنگاه زرنج را قصد كرد كه ناگاه نامه ابن هبيره (امير كل) باو رسيد كه بايد ديوشنج را آزاد كند او هم (بر خلاف دستور) او را كشت و بدار آويخت. نصر بن سيار را هم مأمور دريافت مبلغ مقرر صلح نمود. سليمان بن ابي سري را بامارت كش و نسف اعم از امارت جنگ و خراج منصوب نمود. در آنجا گنجهاي گرانبهاي بسيار محكم بود. مجشر بحرشي گفت:
آيا ميخواهي كسي را نام ببرم كه اين گنجها را بدون جنگ و خونريزي بگشايد.
گفت: آري. گفت: او مسربل بن خريت بن راشد ناجي است او هم او را بآنجا فرستاد. او با پادشاه آن ديار دوست بود. نام آن پادشاه سيغري بوده. مسربل هم نزد او رفت و وقايع سغد و فتح خجنده را شرح داد و گفت: (پادشاه) آيا صلاح ميداني كه با درخواست امان تسليم شوم؟ كسانيكه بمن ملحق شده و پناه آورده‌اند چه خواهند كرد؟ گفت: براي آنها هم امان بگير. او با آنها (با حرشي و لشكر او) صلح كرد و براي خود و بلاد خويش امان گرفت. حرشي هم بمحل خود برگشت.
سيغري هم با او همراه بود. در آنجا او را كشت و بدار آويخت عهدنامه امان هم در دست مقتول و مصلوب بود.

بيان غلبه خزر بر مسلمين‌

در آن سال لشكر مسلمين از طريق ارمنستان داخل كشور خزر گرديد.
فرمانده لشكر ثبيت نهراني بود. قوم خزر همه تجمع كرده و آماده كارزار شدند.
قيچاق هم آنها را ياري نمودند همچنين اقوام ترك ديگر. در محلي معروف بمرز سنگ (مرج الحجاره) متحاربين صف‌آرايي كردند جنگ واقع شد و بسيار سخت بود. بسياري از مسلمين كشته شدند. قوم خزر بر لشكرگاه آنها ظفر يافتند و هر چه در آنجا بود بيغما بردند گريختگان خود را بكشور شام كشيدند كه ميان آنها
ص: 8
ثبيت (فرمانده) بود. يزيد بن عبد الله خليفه آنها را توبيخ كرد فرمانده گفت:
اي امير المؤمنين من هرگز جبان نبودم و از مقابله دشمن عجز نداشتم. خيل طرفين بهم پيوست و مرد بمرد آويخت من هم با نيزه نبرد كردم تا نيزه من شكست و با شمشير زدم تا تيغ من خرد شد ولي خدا هر چه خواست واقع شد.

بيان ايالت جراح در ارمنستان و فتح بلنجر و بلاد ديگر

چون مسلمين از قوم خزر شكست خورده منهزم شدند خزر بگشودن بلاد ديگر (اسلام) طمع كرده تجمع و لشكر كشي نمودند يزيد بن عبد الملك هم جراح بن عبد الله حكمي را كه در آن هنگام والي ارمنستان بود بدفاع خزر وادار كرد.
يك سپاه عظيم هم بمدد او فرستاد و دستور حمله بخزر و اقوام ديگر داد كه بدشمني كمر بسته بودند و دستور داد او با سپاه خويش بلاد آنها را قصد كند. جراح لشكر كشيد. قوم خزر هم از جنبش او با خبر شدند. آنها در باب و ابواب (در بند) لشكر زدند. جراح هم بمحل برذعه رسيد در آنجا خود و سپاهيان استراحت كردند و پس از آن خزر را قصد كرد. از رود كر گذشت. در آنجا آگاه شد كه گروهي از مردم كوه‌نشين (همراه مسلمين) با پادشاه خزر مكاتبه كردند و باو خبر لشكر كشي جراح را دادند. جراح دستور داد منادي جار بكشد كه امير در آنجا چند روزي اقامت خواهد كرد هر چه ميتوانيد خواربار جمع و اندوخته كنيد (براي اغفال جاسوسان كه خبر اقامت را بدهند). مردي از كوه‌نشينان (جاسوسي كه در لشكر مسلمين بود) بپادشاه خزر نوشت كه جراح (با سپاه) در اينجا اقامت كرده و نيز چنين اظهار عقيده كرده كه پادشاه خزر از جاي خود كوچ نكند مبادا مسلمين طمع كرده گستاخ و دلير شوند. ناگاه جراح فرمان لشكر كشي داد و بسيار جد و جهد كرد تا سپاه را بباب و ابواب (در بند) كشيد در آنجا كسي را از خزر نيافت (بر- حسب اشتباه جاسوسي كه جراح او را با تدبير خود اغفال كرده بود). شهر و قلعه
ص: 9
را گرفت، از آنجا دسته دسته لشكر فرستاد كه همه جا را غارت كنند. لشكر در پيرامون دربند غارت ميكردند و با غنيمت باز ميگشتند. قوم خزر هم بفرماندهي شاهزاده خود او را قصد كردند و در پيرامون رود «ران» مقابله و مقاتله رخ داد جنگي سخت و خونين واقع شد جراح هم اتباع خود را تشجيع و تحريض كرد. جنگ بر- شدت خود افزود. مسلمين بر خزر پيروز شدند. آنها جا تهي كردند. مسلمين بدنبال آنها شتاب نمودند. مي‌كشتند و اسير مي‌گرفتند. بسياري از خزر كشته شدند. هر چه خزر داشتند بدست مسلمين افتاد آنگاه از آنجا بسوي قلعه بنام حصين (مصغر حصن كه دژ باشد و معلوم است از محدثات عرب بوده كه تازه بدان نام موسوم شده) رفتند. مردم آن قلعه با درخواست امكان تسليم شدند و فرود آمدند بشرط پرداخت باج و اخراج آنها از آن دژ از اينجا شهري را بنام «يرغوا» قصد كرد شش روز در پيرامون آن لشكر زد و كوشيد كه شهر را بگشايد. مردم شهر امان خواستند. بآنها امان داد و قلعه را گرفت و آنها را كوچ داد.
پس از آن جراح سوي بلنجر كه قلعه مشهور بود و يكي از استحكامات معروف آنها بشمار مي‌رفت لشكر كشيد جنگ را آغاز كرد. اهل شهر سيصد اراده كشيدند و بيكديگر بستند و در اطراف قلعه قرار دادند تا پشت آنها سنگر كنند و مانع رسيدن مسلمين بدان قلعه شوند. آن اراده بدترين و سختترين چيزي بود در نظر مسلمين كه بآنها سخت زيان و آسيب مي‌رسانيد. چون مسلمين زيان و آسيب اراده‌ها را ديدند گروهي كه عده آنها سي مرد بود بر مرگ پيمان بسته از جان گذشته دليرانه بر اراده داران حمله نمودند. آنها اول غلاف شمشيرها را شكستند و مانند يك مرد و يك تنه بر اراده‌ها هجوم بردند.
كفار هم بدفاع كوشيدند و دليرانه جنگ كردند و سايرين تيرها را از كمانها رها كردند كه بحدي تير باران شد كه آفتاب از فزوني باران تير مستور و محجوب گرديد. آن عده از حمله خود بازنگشتند تا باراده‌ها رسيدند كه آنها با زنجير و ريسمان بيكديگر بسته و پيوسته بودند. مهاجمين بندها و طنابها را بريدند و اراده‌ها را كشيدند.
ص: 10
بعضي از آنها سرازير شد و بعضي ديگر را كه پيوسته بود با خود كشيد زيرا همه بيكديگر بسته شده. تمام اراده‌ها سوي مسلمين كشيده شد. جنگ بين طرفين بر شدت خود افزود و دلها از سينه‌ها كنده شده و نزديك بود از حلقوم خارج شود (كنايه از سختي كارزار كه اين اصطلاح بعربي معروف است «وَ بَلَغَتِ الْقُلُوبُ الْحَناجِرَ»).
پس از جنگ هولناك كه براي طرفين متحارب جانكاه بود قوم خزر منهزم شدند و مسلمين قلعه را با قوه و غلبه گشودند و هر چه در آنجا بود ربودند. آن واقعه در ماه ربيع الأول بود بهر يكي از سواران سيصد دينار غنيمت رسيد عده سواران بيشتر از سي هزار بود. جراح هم فرزندان شهريار بلنجر اسير كرد. همچنين ساير افراد خانواده او. بعد از آن او را احضار كرد و زن و فرزند و دارائي او را باو بخشيد و پس داد و او را در همان قلعه نشاند كه نگهبان و ديده‌بان مسلمين باشد كه اوضاع كفار را بمسلمين برساند و خبر دهد و آنها را از جنبش دشمن آگاه نمايد.
پس از آن جراح «بلنجر» را بدرود گفت و سوي قلعه «الوبندر» لشكر كشيد كه در آنجا چهل هزار خانه و خانوار ترك بود. آنها تسليم شدند و باج را بگردن گرفتند ولي در آن هنگام مردم آن بلاد از هر طرف تجمع كرده راه را بر مسلمين بستند.
شهريار بلنجر بجراح نوشت و خبر جنبش آنها را داد جراح با سپاه خود سوي رستاق (رسته) ملي شتاب كرد كه فصل زمستان رسيد مسلمين در آنجا ماند. جراح بيزيد بن عبد الملك خبر فتح را نوشت و مژده جهانگيري را داد كه چگونه خداوند آن بلاد را براي آنها تسخير كرد و نيز خبر تجمع كفار را داد و از او درخواست مهر و ياري نمود.
او هم وعده فرستادن لشكر داد ولي اجل قبل از انجام آن رسيد. هشام بن عبد الملك (جانشين برادر) جراح را بامارت خود تثبيت كرد و وعده ارسال مدد داد.
ص: 11

بيان عزل عبد الرحمن بن ضحاك از امارت مدينه و مكه‌

در آن سال يزيد بن عبد الملك عبد الرحمن بن ضحاك را از ايالت مدينه و مكه عزل نمود. او مدت سه سال در آن دو شهر حكومت و امارت داشت. عبد الواحد نضري را بجاي او منصوب نمود. علت آن عزل اين بود كه عبد الرحمن از فاطمه دختر حسين بن علي (عليهما السلام) خواستگاري كرد. او گفت: من نمي‌خواهم ازدواج كنم ميخواهم بچه‌هاي خود را نگهداري كنم. (او دو شوهر كرده بود يكي فرزند عثمان خليفه اموي و ديگري حسن بن حسن پسر عم خود كه از هر دو فرزند داشت و سادات حسيني كه سيادت آنان محض بود از فرزند او عبد اللّه محض مي‌باشند). عبد الرحمن بسيار اصرار كرده و او را تهديد نمود كه اگر بزني تن ندهي من بزرگترين فرزندان ترا با تهمت باده‌گساري حد خواهم زد. مقصود او عبد اللّه بن حسن بن علي بود. در آن هنگام مردي از اهل شام بنام هرمز رئيس ديوان مدينه بود او حساب ديوان را تصفيه كرده قصد مراجعت نزد يزيد داشت. ابن هرمز براي توديع نزد فاطمه رفت و از او پرسيد آيا كاري داري؟ گفت: بامير المؤمنين بگو كه من از دست فرزند ضحاك چه مي‌كشم و او چگونه مزاحم من مي‌باشد و نيز رسولي كه حامل نامه او بود نزد يزيد فرستاد و باو خبر داد. ابن هرمز وارد شام شد. يزيد (خليفه) اوضاع مدينه را از او تحقيق كرد و پرسيد آيا يك خبر عجيب و نادر هم داري؟ او چيزي درباره فاطمه نگفت ناگاه حاجب بخليفه گفت رسولي از طرف فاطمه دختر حسين از مدينه آمده.
ابن هرمز گفت: او (فاطمه) بمن هم گفت كه پيغام او را برسانم آنگاه وضع او را شرح داد. خليفه از تخت فرود آمد و باو گفت: اي مادر مرده تو چنين اطلاعي داري و از من مكتوم مي‌كني؟ او عذر خواست و گفت: فراموش كردم. يزيد برسول فاطمه اذن دخول داد او داخل شد و نامه را گرفت و خواند. در دستش چوب خيزران بود زمين را با خيزران مي‌زد و مي‌گفت: ابن ضحاك گستاخي و تجري نموده آيا مردي هست كه ناله او را برانگيزد تا ناله دردناك وي بگوشم برسد كه او را سخت
ص: 12
رنج و عذاب بدهد، ميخواهم ناله او از آنجا بمن برسد كه من در دستگاه خود باشم و صداي رنج و آزار او را بشنوم. باو گفتند عبد اللّه بن عبد اللّه نضري مي‌تواند چنين كاري بكند. خليفه ورق خواست و بخط خود نوشت: اي عبد الواحد من امارت مدينه را بتو واگذار كرده‌ام آنجا برو و فرزند ضحاك را بركنار كن. چهل هزار دينار هم از او غرامت بگير و او را سخت رنج و آزار بده بحديكه من در همين جا ناله و فرياد او را بشنوم و پيك نامه را برد و رسيد ولي بر ابن ضحاك وارد نشد. ابن ضحاك پيك را احضار كرد و باو هزار دينار داد كه مضمون نامه را باو بگويد او گفت و ابن ضحاك فورا گريخت و پناهنده مسلمة بن عبد الملك شد او هم پناهش داد. مسلمه هم نزد يزيد رفت و گفت: من خواهشي دارم. گفت: هر چه ميخواهي انجام ميشود مگر عفو از ابن ضحاك. گفت: بخدا حاجت من همان است كه عفو از ابن ضحاك باشد.
گفت: بخدا سوگند من از او عفو نخواهم كرد. او را دوباره بشهر مدينه نزد حاكم جديد عبد الواحد برگردانيدند. او را عذاب داد و سخت دچار رنج و درد نمود. پس از آن او يك دراعه پشمينه پوشيد و از مردم گدائي مي‌كرد.
نضري در ماه شوال سنه صد و چهار وارد شهر مدينه شد. ابن ضحاك فرزندان انصار را سخت آزار مي‌داد. شعراء او را هجو مي‌كردند. مردم پرهيزگار هم او را مذمت و ملامت مي‌نمودند.
چون نضري بامارت رسيد با نيكي و مهرباني رفتار كرد همه او را دوست داشتند او نكوكار بود. در هر كاري با قاسم بن محمد (بن ابي بكر پسر خاله زين العابدين) و سالم بن عبد اللّه بن عمر مشورت مي‌كرد.

بيان تولد ابي العباس سفاح‌

گفته شد در آن سال ابو العباس عبد اللّه بن محمد بن علي كه سفاح باشد متولد شد (نخستين خليفه عباسي) در آن هنگام ابو محمد صادق از خراسان رسيده و بر پدر او (سفاح) وارد شد. گروهي از ياران هم با او همراه بودند (مبلغين خلافت بني العباس)
ص: 13
را كه در يك پلاس پيچيده شده (تازه زائيده شده) براي آنها حاضر كرد و گفت:
اين صاحب اين كار است (خليفه آينده) و كار بدست او انجام خواهد گرفت. او در آن وقت پانزده روزه بود. واردين پلاس و رخت او را بوسيدند (و بدان تبرك نمودند).
باز هم گفت: بخدا سوگند كار چنين پايان خواهد يافت كه شما از دشمنان خود انتقام خواهيد كشيد

بيان عزل سعيد حرشي‌

در آن سال عمر بن هبيره (امير كل كه در كوفه اقامت داشت و خراسان و و اغلب ايران تحت فرمان او بود) سعيد حرشي را از ايالت خراسان عزل و بجاي او مسلم بن سعيد بن اسلم بن زرعه كلابي را نصب نمود. علت آن اين بود كه ابن هبيره بحرشي نوشته بود كه بايد ديوشتي را آزاد كند و او بالعكس او را كشت.
او هميشه ابن هبيره را تحقير مي‌كرد و نام او را چنين مي‌برد (با كنيه) ابو المثني كه مي‌گفت: ابو المثني چنين كرد. (امير نمي‌گفت). ابن هبيره آگاه شد. جميل بن عمران را فرستاد كه احوال و اوضاع حرشي را تجسس و تحقيق كند. او بعنوان بازرس ديوان رفته بود، چون وارد شد حرشي از او پرسيد: ابو المثني در چه حال است؟ باو (حرشي) گفته شد: ابن جميل براي اين آمده كه كارهاي ترا تجسس كند.
او هم يك خربزه را زهرآگين كرد و بعنوان ارمغان براي جميل فرستاد آنرا خورد و مسموم شد. موي سر او ريخت ولي زنده ماند و نزد ابن هبيره بازگشت او را معالجه كردند و بهبودي يافت. باو (امير) گفت: كار بالاتر از آن است كه براي تو گزارش داده‌اند. حرشي، او ترا (بالعكس عامل وزير دست خود مي‌داند (نه او خود را) او خشمگين شد و او را بركنار كرد. بعد او را شكنجه داد. مورچه در شكم او ريخت. (يك نحو عذاب آن زمان) و سخت آزار داد و تمام اموال او را گرفت. شبي ابن هبيره سرگرم شب‌نشيني و سخن شده بود پرسيد: خواجه قيس (قبيله) كيست؟
باو گفته شد: خود امير است. گفت: بگذريد از اين. خواجه و سرور قيس كوثر-
ص: 14
بن زفر است اگر يك شب مدد بخواهد بيست هزار مرد بياري او شتاب مي‌كنند هيچ يك از آنها هم نمي‌پرسد براي چه ما را برانگيختي و خواندي. سوار و دلير قيس هم اين خر نر است كه من او را بزندان سپرده‌ام و فرمان قتل او را داده‌ام. مقصود حرشي. اما بهترين مرد قيس براي خود قبيله قيس شايد من باشم. يكي از اعراب بني- فزاره (بدوي كه در شب‌نشيني بود) باو گفت: اگر تو چنين هستي (بهترين) هرگز دستور قتل مرد و يگانه سوار آنها را نمي‌دادي. او در همان حين بمعقل بن عروه كه مأمور قتل او بود پيغام داد كه از كشتن وي خودداري كن. او را بمعقل تسليم نموده بود كه بكشد. ابن هبيره كه مسلم بن سعيد را بامارت خراسان فرستاده بود و باو دستور داده بود كه حرشي را بگيرد و بند كند و نزد او بفرستد. مسلم (بمحل ايالت) بدار- الإماره رسيد و در را بسته ديد. او (حرشي) نزد وي كسي را فرستاد و پرسيد تو امير هستي يا وزير و براي كدام يك از اين دو كار آمده‌اي؟ پاسخ داد مانند من كسي براي ديدار يا وزارت فرستاده نمي‌شود. حرشي نزد او رفت. او هم حرشي را دشنام داد و بند كرد و بزندان سپرد. سپس بزندانبان دستور داد بر بند و رنج او بيفزايد. او آگاه شد، بمنشي خود گفت: بنويس: تو بزندانبان دستور دادي بند مرا سنگينتر و عذاب را سختتر كند؟ اگر اين دستور از بالا رسيده من مطيع هستم و اگر دستور شخصي تو باشد كه رفتار تو بسيار زشت و بدترين رفتارهاست. آنگاه باين شعر تمثل و استشهاد نمود:
فاما تثقفوني فاقتلوني‌و من يثقف فليس له خلود
هم الأعداء ان اشهدوا و غابوااولوا الأحقاد و الأكباد سود يعني: اگر بخواهيد مرا تنبيه و تربيت و تهذيب كنيد بهتر آن است كه مرا بكشيد. هر كه تنبيه شود جاويد نخواهد ماند. آنها دشمنان ما هستند چه در حضور و چه در غياب آنها كينه‌دارند و دلهاي آنها سياه است (سياه اندرون) چون ابن هبيره از عراق گريخت خالد قسري بتعقيب و طلب حرشي كوشيد و او را در كنار فرات يافت. باو گفت: درباره من چه گمان داري؟ گفت: گمانم
ص: 15
اين است كه تو مردي را كه از قوم خود باشد (خود را گويد) تسليم مردي از قيس نخواهي كرد. گفت: چنين است. (ترا تسليم نخواهم كرد).

بيان بعضي حوادث‌

در آن سال عبد الواحد بن عبد اللّه نضري (امير مدينه) امير الحاج بود. امير عراق و مشرق (خراسان و غيره) هم عمر بن هبيره و قاضي كوفه حسين بن حسن كندي و قاضي بصره عبد الملك بن يعلي بودند. در آن سال ابو قلابه جرمي (يكي از بزرگترين فقهاء بود) درگذشت. گفته شده او در سنه صد و هفت وفات يافت.
عبد الرحمن بن حسان بن ثابت (شاعر شهير) انصاري در همان سال وفات يافت. در آن سال يحيي بن عبد الرحمن بن حاطب بن ابي بلتعه و عامر بن سعد بن ابي وقاص و موسي بن طلحة بن عبيد اللّه و عمير مولاي ابن عباس كه كنيه او ابو عبد اللّه بود و خالد بن معدان بن ابي كرب كلاعي ساكن شام وفات يافتند.

سال صد و پنج‌

بيان خروج و قيام عقفان‌

در زمان خلافت يزيد بن عبد الملك مردي از مروريان (فرقه‌اي از خوارج) بنام عقفان با عده صد مرد قيام كرد. يزيد خواست براي سركوبي او لشكر بفرستد باو گفته شد اگر او در اين سرزمين كشته شود خوارج (آنرا مقدس دانسته) مركز مهاجرت و اقامت خود خواهند كرد بهتر اين است كه براي هر فردي از اتباع او يك مرد از قبيله نزد او روانه كني كه با مرد خارجي قبيله خود گفتگو و او را منصرف و متقاعد كند. او هم بدان راي و نصيحت عمل كرد. اقوام و قبايل هر فرد خارجي باو گفتند: ما از اين مي‌ترسيم كه بسبب قيام شما دچار و نابود شويم. براي هر يك
ص: 16
از آنها هم امان گرفته شد و عقفان تنها ماند. يزيد برادرش را نزد او فرستاد او را استمالت كرد و برگردانيد. چون خلافت بهشام بن عبد الملك رسيد عقفان را بتعقيب متمردين گماشت. فرزند عقفان تن بتمرد و عصيان داد و از خراسان با حال عصيان رسيد. پدر او را گرفت و بند كرد و نزد هشام فرستاد. هشام هم براي رعايت حال پدرش او را آزاد كرد و گفت: اگر عقفان بما خيانت مي‌كرد هرگز فرزند خود را بند نمي‌كرد و نزد ما نمي‌فرستاد. بعد از آن عقفان را باستيفاي صدقه منصوب كرد و او بدان مقام ماند تا هشام مرد.

بيان خروج و قيام مسعود عبدي‌

مسعود بن ابي زينب عبدي در بحرين بر اشعث بن عبد اللّه بن جارود شوريد و قيام نمود. اشعث ناگزير بحرين را بدرود گفت. مسعود هم يمامه را قصد نمود.
در آنجا سفيان بن عمرو عقيلي از طرف عمر بن هبيره امير بود سفيان بمقابله او پرداخت. جنگي سخت در محل خضرمه رخ داد و مسعود كشته شد هلال بن مدلج فرماندهي خوارج را بر عهده گرفت تمام روز را بنبرد پايان داد بسياري از خوارج كشته شدند زينب خواهر مسعود هم كشته شد. چون شب فرا رسيد اتباع هلال پراكنده شدند و برگشتند هلال با عده قليل ماند داخل يك قصر شد و در آنجا تحصن نمود. نردبانها را بكار بردند و بر كاخ فراز شدند و بر او چيره گشتند. اتباع وي امان خواستند بآنها امان داده شد. فرزدق در آن واقعه گفت:
لعمري لقد سلت خيفة سلةسيوفا ابت يوم الوغي ان تغيرا
تركن لمسعود و زينب اخته‌رداء و سر بالأمن الموت احمرا
ارين الحرورين يوم لقائهم‌ببرقان يوما يحمل الموت اشقرا يعني: بجان خود سوگند خيفه (بنو خيفه- قبيله) شمشيرها چنين كشيدند كه روز نبرد تغيير حال نداد (دوباره بغلاف نرفت و كار را انجام داد) آن شمشيرها براي مسعود و خواهرش زينب روپوش و رخت سرخ از مرگ پديد آورد. آنها
ص: 17
بحروريها (خوارج) هنگام مقابله در محل برقان روز سرخ مرگ را نمايان كرد.
گفته شده: مسعود بر بحرين غلبه نمود. همچنين يمامه كه مدت نوزده سال در بحرين حاكم بود تا سفيان بن عمرو عقيلي او را در يمامه كشت.
(خضرمه) بكسر خاء و سكون ضاد هر دو نقطه‌دار و كسر راء.

بيان حال مصعب بن محمد والبي‌

مصعب يكي از سالاران خوارج بود. عمر بن هبيره او را دنبال كرد همچنين بتعقيب مالك بن صعب و جابر بن سعد كوشيد آنها خروج و قيام كردند و در خورنق (خورنگاه نزديك كوفه از آثار خسروان ايران) جمع شده مصعب را برياست برگزيدند. آمنه خواهر مصعب هم همراه او بود. چون خلافت بهشام بن عبد الملك رسيد او خالد قسري را بامارت عراق منصوب كرد و خالد لشكري براي سركوبي خوارج فرستاد. آنها از خورنق كوچ كردند و بمحل حزه در پيرامون موصل رسيدند در آنجا لشكر بآنها رسيد جنگ واقع و خوارج كشته شدند.
گفته شده قتل آنها در آخر روزگار يزيد بن عبد الملك رخ داد يكي از شعراء گفت:
فتية تعرف التخشع فيهم‌كلهم احكم القرآن اماما
قد بري لحمه التهجد حتي‌عاد جلدا مصفرا و عظاما
غادرهم بقاع حزة صرعي‌فسقي الغيث ارضهم يا اماما يعني راد مرداني كه فروتني و خضوع و خشوع را در آنها مي‌بيني و مي‌شناسي همه قرآن را براي خود پيشوا و رهنما قرار داده (احكم حكم نمود يا از اشعار آنها كه لا حكم الا اللّه، باشد) عبادت و شب زنده‌داري گوشت تن آنها را گداخته كه پيكر آنها را استخوان و زرد رنگ نموده آنها را در سرزمين حزه كشتند. باران تربت آنها را سيراب كند اي امام (معشوقه يا زن خود).
ص: 18

بيان وفات يزيد بن عبد الملك‌

در آن سال يزيد بن عبد الملك پنج روز مانده از ماه شعبان بسن چهل سالگي درگذشت.
گفته شد بسن سي و پنج سال و غير از آن هم گفته شده. خلافت او مدت چهار سال و يك ماه و چند روز بود. كنيه او ابو خالد، مرض او سل بود و نيز گفته شد كه علت مرگ او حزن و اندوه بر حبابه (كنيز و محبوبه او) بود كه سخت بر مرگ او جزع كرده بود كه ما شرح آنرا بخواست خداوند بيان خواهيم كرد.
او در تشييع جنازه وي خارج شد برادرش مسلمه هم همراه وي بود باو تسليت ميگفت و او حتي يك كلمه پاسخ نمي‌داد. گفته شد او هنگام تشييع قادر بر سواري نبود. پياده هم نتوانست برود برادر خود مسلمه را فرمان داد كه بر جنازه وي نماز بخواند.
گفته شد مسلمه او را از حضور منع كرده بود مبادا مردم بر حال وي آگاه شوند و بر او عيب گيرند. پس از دفن او فقط پانزده روز زنده ماند و در جنب وي بخاك سپرده شد.
گفته شده او چهل روز بعد از (حبابه) زنده ماند در آن مدت فقط يك تن براي يك بار بر او داخل شد و چون مرد برادرش مسلمه بر او نماز خواند. گفته شد وليد فرزندش بر او نماز خواند زيرا هشام بن عبد الملك در آن هنگام در حمص بود.

بيان رفتار او

يزيد از جوانمردان آنها (بني اميه) بود. روزي مست بود حبابه و سلامه قس هم نزد وي بودند از شدت مستي و طرب گفت: بگذاريد پرواز كنم. حبابه باو گفت:
كار امت را بكه واگذار مي‌كني؟ گفت بتو. گفته شد او اين بيت را در آواز خواند:
ص: 19 و بين التراقي و اللهاة حرارةو ما ظمئت ماء يسوع فتبردا يعني: حرارتي ما بين دهان و گلو احساس مي‌شود. اين حرارت ناشي از تشنگي نيست كه با نوشيدن آب سرد مي‌شود. (حرارت و التهاب عشق است).
او پس از شنيدن آن آواز خواست پرواز كند (در عالم مستي و طرب). حبابه باو گفت: اي امير المؤمنين ما بتو نيازمنديم.
گفت: بخدا بايد پرواز كنم. گفت: چه كسي را خليفه اين امت و اين مملكت مي‌كني؟ گفت: بخدا قسم ترا خليفه مي‌كنم. دست وي را هم بوسيد.
يكي از پيشخدمتان او از آن محفل خارج شد و گفت: چشم تو گرم (كور) شود تا چه اندازه سبك مغز و بي‌باكي؟
بعد از آن هر دو (خليفه و كنيز) با هم بقصد خوشگذراني و نزهت باردن رفتند.
در آنجا (خليفه) يك حبه انگور باو پرتاب كرد آن حبه در دهان وي (حبابه) افتاد و گلوگير شد و بعد از آن مرد. او نعش وي را سه روز بر زمين گذاشت (نميخواست او را دفن كند) تا آنكه گنديد و او در آن حال وي را مي‌بوئيد و مي‌گريست. نظر خود را هم باو دوخته بود. درباره دفن وي با او مذاكره شد و او اجازه داد و بكاخ خود با حزن و اندوه برگشت.
اين شعر را هم از كنيز ديگري كه بدان تمثل مي‌كرد شنيد كه مي‌گفت:
كفي ضرنا بالهائم الصب يري‌منازل من يهوي معطله قفرا يعني: براي عاشق سرگشته و دلداده حزين همين بس است كه خانه و منزل معشوق را معطل و تهي و بي‌سكنه بيند. پس از شنيدن آن باز گريست. يزيد پس از مرگ وي مدت هفت روز عزلت گزيد و براي مردم ظاهر نمي‌شد:
مسلمه (برادرش) باو گفته بود كه در خانه بنشيند ترسيده بود كه چيزي از او سر زند كه باعث سفاهت و سبك مغزي او گردد.
يزيد هنگامي كه برادرش سليمان خليفه بود بسفر حج رفته و در آن وقت حبابه را بچهار هزار دينار خريد كه نام نخستين وي عاليه بود. سليمان گفت: من ميخواستم
ص: 20
يزيد را محجور (قيم‌دار) كنم. يزيد ناگزير آن كنيز را پس داد. مردي از اهل مصر او را خريد. چون يزيد بخلافت رسيد همسرش سعده باو گفت: (آيا چيزي در دنيا مانده كه تو آنرا آرزو كني و بدان نرسيده باشي! گفت: آري، آرزوي من رسيدن بحبابه است، سعده كسي را فرستاد آن كنيز را خريد، او را حاضر كرد و آرايش داد و خود نزد وي رفت و نشست و حبابه را پشت پرده پنهان كرد و باز پرسيد و گفت: اي امير المؤمنين آيا در اين دنيا چيزي مانده كه تو آنرا آرزو كني و بدان نرسيده باشي؟ گفت: من پيش از اين بتو گفته بودم چه آرزوئي دارم. (سعده) پرده را برداشت و گفت: اينك حبابه، خود هم برخاست و رفت. سعده نزد خليفه مقرب شد او را گرامي داشت. سعده دختر عبد اللّه بن عمرو بن عثمان بود. چون يزيد مرد كسي بر مرگ او آگاه نشد تا آنكه سلامه (كنيز ديگرش- سلامة قس) اين اشعار را بآواز خواند:
لا تلمنا ان خشعنااو هممنا بخشوع
قد لعمري بت ليلي‌كاخي الداء الوجيع
ثم بات الهم مني‌دون من لي بضجيع
للذي حل بنا اليوم من الأمر الفظيع
كلما ابصرت ربعاخاليا فاضت دموعي
قد خلا من سيد كان لنا غير مضيع يعني: ما را سرزنش مكن اگر ديدي كه ما زاري كنيم يا بخواهيم زاري كنيم. من بجان خود قسم شب خود را مانند شخص دردناك گذرانيدم. هم و غم هم بجاي كسي كه او را دوست داشتم همخوابه من شده بود. براي اينكه امروز يك كار بسيار بد و دشوار ما را دچار كرده. هر چه من نگاه مي‌كنم و محل را تهي مي‌بينم اشك را روان مي‌كنم. آن محل از كسي خالي شد كه او خواجه و سرپرست ما بود و هرگز ما را از دست نمي‌داد و فراموش نمي‌كرد.
آنگاه فرياد زد اي امير المؤمنين مردم دانستند كه او مرده. اشعار از يكي
ص: 21
از گروه انصار بوده (كه او بخواندن آنها تمثل و استشهاد نمود) اخبار و حكايات يزيد با سلامه و حبابه بسيار است. اينجا محلي براي نقل آنها نيست. (حكايات آنها مشهور و معروف است). علت اينكه سلامه را قس گفته‌اند اين است كه عبد الرحمن بن عبد اللّه بن ابي عمار يكي از بني جشم بن معاويه بن بكير پارسا و فقيه و مجتهد و زاهد بود بسبب افراط در زهد او را قس (كشيش) خوانده بودند روزي از خانه مالك آن كنيز گذشت آواز سلامه را شنيد، ايستاد و خوب گوش داد. خواجه آن كنيز او را ديد باو گفت: آيا ميل داري هم او را ببيني و هم آوازش را بشنوي. او خودداري كرد. گفت: پس من او را در محلي قرار ميدهم كه تو او را نبيني ولي آوازش را بشنوي. او قبول كرد و داخل خانه او شد. سلامه خواند و او مجذوب شد ناگاه خواجه سلامه را بي‌حجاب نزد وي نشاند. سلامه دلباخته او شد. هر دو عاشق يك ديگر شدند. سلامه باو گفت ميخواهم ترا ببوسم گفت: من نيز ميخواهم ترا ببوسم و تنگ در آغوش خود بكشم (عبارت بطن بوده كه تصريح بآن مخالف ادب است).
قس جوان نيك منظر و خوش اندام بود. روزي در خلوت نشستند. سلامه باو گفت:
اكنون ما در خلوت هستيم آيا از وصال ما مانعي در كار است. چرا تمتع نمي‌كني؟
گفت: مانع من كلام خداوند است كه مي‌فرمايد الْأَخِلَّاءُ يَوْمَئِذٍ بَعْضُهُمْ لِبَعْضٍ عَدُوٌّ إِلَّا الْمُتَّقِينَ يعني- ياران در چنين روزي دشمن يك ديگرند مگر آنهايي كه پرهيزگار باشند. من ميل ندارم من و تو (كه ياريم) دشمن يك ديگر شويم. آنگاه برخاست و رفت و او را ترك كرد. او درباره سلامه اشعاري دارد از جمله آنها:
الم ترها لا يبعد اللّه دارهااذا طربت في صوتها كيف تصنع
تمد نظام القول ثم ترقه‌الي صلصل من صوتها يترجع يعني: آيا مي‌بيني؟ خداوند خانه او را دور نكند. اگر او با صداي خود طرب انگيزد چه ميكند (چه تأثير در شنونده دارد). نظم سخن را مي‌كشد سپس آنرا ترجيع مي‌دهد (زير و بم و بلند و كوتاه) و رقيق و نازك ميكند. آنرا با صداي خود كه مانند ظرف سفالين كه با انگشت نواخته مي‌شود ترجيع مي‌دهد و ترنم
ص: 22
مي‌كند. (تفسير صلصال خالي از اشكال نيست و مراد همان جام سفالين است كه چون با انگشت زده شود ترانه آن بگوش مي‌رسد).
و نيز او گويد:
الا قل لهذا القلب هل انت مبصرو هل انت عن سلامة اليوم مقصر
ألا ليت اني حيث صارت بها النورجليس لسلمي كلما عج مزهر
اذا اخذت ني الصوت كاد جليسهايطير اليها قلبه حين ينظر يعني: بگو باين دل آيا تو هشياري و مي‌بيني؟ آيا تو امروز از سلامه (و شنيدن آواز وي) قاصر هستي. اي كاش هر جا كه او دور افتاده باشد من هم نزد او همنشين سلمي (نام زن) باشم كه شور آلت طرب را بشنوم. چون او آواز خود را بلند كند همنشين وي از فرط طرب دل خود را سوي او پرواز مي‌دهد آن هم اگر منظور واقع شود. (هر كه مي‌بيند و مي‌شنود دل مي‌بازد).
بدين سبب او را سلامه قس ناميدند.
سلامه با تشديد لام و حبابه با تخفيف باء يك نقطه است.

بيان خلافت هشام بن عبد الملك‌

در همان سال هشام بن عبد الملك چند روز مانده بآخر ماه شعبان بخلافت نشست.
هنگامي كه او بخلافت رسيد سي و چهار سال و چند ماه داشت. او در سال قتل مصعب بن زبير متولد شد كه سنه هفتاد و دو هجري بود عبد الملك نام او را منصور نهاد ولي مادرش نام پدر خويش را براي او برگزيد كه هشام بن اسماعيل بن مغيرة بن وليد مخزومي بود، عبد الملك هم بر آن نام اعتراض نكرد. مادرش عايشه دختر هشام احمق بود كه عبد الملك او را طلاق گفت. كنيه او ابو الوليد بود هنگامي كه خلافت باو رسيد او در خانه او در رصافه (بي‌خبر) نشسته بود كه پيك رسيد و خاتم و عصاي خلافت را باو داد. او در همان هنگام سوار شده وارد دمشق گرديد.
ص: 23

بيان امارت خالد بن قسري در عراق‌

در آن سال هشام عمر بن هبيره را از ايالت عراق عزل و خالد بن عبد الله قسري را نصب نموده و آن در ماه شوال همان سال بود.
عمر بن يزيد بن عمير اسدي روايت مي‌كند كه من بر هشام وارد شدم در آن هنگام خالد نزد او نشسته اهل يمن و فرمانبرداري آنها را مي‌ستود، من گفتم سخني چنين بيهوده و خطا نشنيده بودم، بخدا قسم هيچ فتنه و شورشي بر پا نشده مگر اينكه اهل يمن مسبب آن بوده باشند، آنها عثمان را كشتند و آنها عبد الملك را از خلافت خلع كردند. هنوز خون خاندان مهلب از شمشيرهاي ما مي‌چكد چون از آنجا بيرون رفتم مردي از خاندان مروان بدنبال من آمد و گفت: اي برادر تميم (اخا تميم مقصود انتساب بآن قبيله است). آتش من بتو روشن باد. (كنايه از تأثير وجود كه بعبارت آتش زنه آمده) هر چه تو گفتي مي‌شنيدم تو ديگر نمي‌تواني در عراق زيست كني زيرا هشام خالد را امير عراق نموده (كه از اهل يمن است و از تو بسبب اين گفتار انتقام خواهد كشيد). خالد هم همان روز بعراق رفت.
(أسيد) بضم همزه و تشديد ياء چنين آمده كه مردم اين عصر چنين تلفظ مي‌كنند ولي علماء نحو آنرا بدون تشديد مي‌دانند. در هر حال عبارت از نسبت با سيد بن عمر بن تميم است كه بر اين نسبت همه متفق مي‌باشند.

بيان دعوت بني العباس‌

گفته شد در اين سال بكير بن ماهان كه با جنيد بن عبد الرحمن در بلاد سند ترجمان او بود وارد گرديد. چون جنيد از آن بلاد معزول شد بكير وارد كوفه شد.
چهار خشت سيم و چهار خشت زر همراه داشت در كوفه ابو عكرمه صادق و ميسره و محمد بن خنيس و سالم اعين و ابو يحيي مولاي بني سلمه را ملاقات كرد. آنها دعوت
ص: 24
خلافت بني هاشم را براي او شرح دادند و او را تبليغ و دعوت نمودند او هم پذيرفت و با آنها موافقت كرد و هر چه با خود آورده بود بآنها داد (و صرف تبليغ كرد). نزد محمد بن علي (عباسي) رفت در آن هنگام ميسره درگذشت محمد بن علي او (بكير بن ماهان) را جانشين وي نمود.

بيان بعضي حوادث‌

در آن سال جراح حكمي بلاد لان را براي غزا قصد كرد و چند قلعه در سرزمين بلنجر گشود و غنايم بسياري بدست آورد. در آن سال سعيد بن عبد الملك سوي روم لشكر كشيد. عده هزار جنگجو پيشاپيش فرستاد كه همه كشته شدند در آن سال مسلم بن سعيد كلابي كه امير خراسان بود. بما وراء النهر براي جنگ تركان لشكر كشيد ولي كاري از پيش نبرد ناگزير برگشت كه تركان بدنبال وي شتاب كردند. هنگامي بسپاه او رسيدند كه لشكريان سرگرم عبور از جيحون بودند.
عبيد الله كردند. هنگامي بسپاه او رسيدند كه لشكريان سرگرم عبور از جيحون بودند.
عبيد الله بن زهير بن حيان با خليل بن تميم عقب‌دار سپاه بود. او پايداري كرد تا تمام سپاهيان از رود گذشتند.
مسلم افشين را قصد كرد و مردم آن سرزمين با او صلح نمودند، بشرط اينكه جزيه شش هزار تن را بپردازند آنها پرداختند و قلعه را باو سپردند و آن شرط تا پايان سنه صد و پنج برقرار بود كه بعد از مرگ يزيد بن عبد الملك نقض گرديد.
در آن سال مروان بن محمد صائفه (ييلاق روم) را قصد كرد و آن صائفه يمن (طرف راست) بود كه شهر قونيه را گشود همچنين كخ كه هر دو از كشور روم بود.
در آن سال ابراهيم بن هشام كه خال (دائي) هشام بن عبد الملك بود امير الحاج شده بود. او نزد عطاء فرستاد و پرسيد كي من بايد خطبه بخوانم؟ عطاء پاسخ داد:
بعد از ظهر كه يك روز پيش از ترويه (از مراسم) باشد او (ندانسته) قبل از ظهر خطبه كرد و گفت: رسول من كه نزد عطاء رفته (و از او دستور گرفته است) چنين دستور داده. عطاء گفت: من دستور داده بودم كه بعد از ظهر خطبه نمايد، او شرمنده شد.
ص: 25
(از اشتباه خويش).
در آن سال حاكم شهر مدينه و والي مكه و طائف عبد الواحد نضري و امير عراق و خراسان عمر بن هبيره و. قاضي كوفه حسين بن حسن كندي و قاضي بصره موسي بن انس بود. در آن سال كثير عزه (شاعر و عاشق و شيعي بود) و عكرمه مولاي ابن عباس در گذشتند. عكرمه شوهر مادر سعيد بن جبير بود. در آن سال حميد بن عبد الرحمن بن عوف وفات يافت. گفته شد او در سنه نود و پنج درگذشته بود.
عمر او هفتاد و سه سال بود. ضحاك بن مزاحم هم در آن سال وفات يافت. همچنين ابو عبد الرحمن سلمي بسن نود سال، نام او حبيب بن ربيعه بود. در آن سال عبد الله بن عبد الله بن عمر بن خطاب در گذشت مادرش صفيه دختر مختار بود پدرش او را وصي خود نموده بود. و نيز برادرش عبيد الله بن عبد الله بن عمر در همان سال در گذشت او برادر سالم از مادر (و پدر) بود كه مادر هر دو ام ولد (كنيز فرزنددار) بود.
در زمان يزيد بن عبد الملك، ابان بن عثمان بن عفان درگذشت او مفلوج شده بود. باز در روزگار يزيد بن عبد الرحمن بن حارث بن هشام مخزومي و عطاء بن يزيد جندعي ليثي درگذشتند. شخص اخير در سنه بيست و پنج متولد شد و در كشور شام زيست مي‌نمود عمارة بن خزيمة بن ثابت انصاري بسن هفتاد و پنج درگذشت.
(جندعي) بضم جيم و دال بي‌نقطه مفتوح و نون و عراك بن مالك غفاري پدر خيثم بن عراك و مورق عجلي در آن سال وفات يافتند.

سال صد و شش‌

بيان واقعه مضر و اهل يمن در خراسان‌

گفته شد در آن سال وقايع بين قبايل مضر و يمن در سرزمين برقان از بلاد بلخ رخ داد. علت آن اين بود كه مسلم بق سعيد بن اسلم بن زرعه براي جنگ و غزا لشكر كشيد مردم از همكاري و ياري او تسامح كردند، از ميان كسانيكه تسامح كردند.
ص: 26
از ميان كسانيكه تسامح كرده بودند بختري بن درهم بود. مسلم هم از لشكر خود نصر بن سيار و بلعاء بن مجاهد و جماعتي ديگر از لشكر خود را خراج كرد و بشهر بلخ برگردانيد. عمرو بن مسلم برادر قتيبة بن مسلم امير آن ديار بود. نصر بن سيار و بلعاء بن مجاهد را از ورود بشهر بلخ منع و آنها را وادار كرد كه خود با متابعين خود بلشكرگاه (مسلم بن سعيد) برگردند. (در آن هنگام) مسلم بن سعيد از رود عبور كرده بود. نصر بن سيار در خانه بختري (كه از جنگ رو برگردانيده بود) را آتش زد آنگاه راه بروقان را گرفت و در آنجا رحل افكند. صغانيان و مسلمه تميمي و حسام بن خالد اسدي و كسان ديگر باو پيوستند. قبيله ربيعه و ازد بفاصله نيم فرسنگ از لشكرگاه نصر لشكر زدند. قبايل مضر بنصر گرويدند و قبايل ربيعه و ازد بعمر بن مسلم بن عمرو ملحق شدند.
قبيله تغلب بعمرو بن مسلم پيغام داد كه تو از ما هستي براي او شعر هم خواندند كه يكي از افراد قبيله تغلب آنرا نظم كرده بود. فرزندان قتيبه از باهله بودند (از مصر) بدين سبب آن نسب را رد كردند (و حاضر نشدند بتغلب منتسب شوند) عمرو آن انتساب را قبول نكرد. ضحاك بن مزاحم و يزيد بن مفضل حداني براي صلح بين طرفين توسط با نصر گفتگو كردند. نصر هم برگشت (ترك خصومت را كرد).
اتباع عمرو بن مسلم و بختري بر نصر حمله كردند. نصر هم دليري كرد و برگشت نخستين كشته كه ميان طرفين افتاد يك مرد از قبيله باهله اتباع عمرو بن مسلم بود كه با عده هيجده تن جنگ و نبرد مي‌كرد. عمرو (با عده خود گريخت و از نصر امان و پناه خواست نصر باو امان داد ولي صد تازيانه باو زد. گفته شده عمرو را در محل يك آسيا پيدا كردند كه در آنجا پنهان شده بود، او را كشيدند و يك طناب هم بگردنش انداختند و نزد نصر بردند. نصر هم باو سيصد تازيانه زد و آزادش كرد. بختري و زياد بن طريف را هم هر يكي صد تازيانه زد و ريش آنها را تراشيد و رسوا نمود.
گفته شد اول نصر و اتباع او از قبايل مضر منهزم شدند. عمرو بن مسلم بيكي از اتباع خود كه از بني تميم بود گفت: اي برادر تميم (خطاب بمردي كه منتسب بتميم باشد و نزد عرب مصطلح شده مانند يا اخا العرب) چگونه اسفل اعضاء قوم خود را
ص: 27
مي‌بيني (عبارت مخالف ادب است) چون تميم دوباره حمله كردند و عمرو گريخت آن مرد تميمي بعمرو گفت: اسفل اعضاء قوم من چنين است كه ترا دچار كرده است.
گفته شده: قبيله ربيعه با عمرو بود چون از آنها و از قبيله ازد جماعتي كشته شدند بيكديگر گفتند: ما براي چه نبرد مي‌كنيم و براي چه ضد برادران و امير خود داخل جنگ مي‌شويم و حال اينكه ما خود را بعمرو نزديك كرديم و ادعاي خويشي نموديم و او نپذيرفت. قبيله ربيعه جنگ را ترك كردند. قبيله ازد ناگزير شكست خورده گريختند. عمرو هم گريخت. نصر بآنها امان داد و مجال داد كه بمسلم بن سعيد ملحق شوند. تاريخ كامل بزرگ اسلام و ايران/ ترجمه ج‌14 27 بيان جنگ و غزاي مسلم در بلاد ترك ..... ص : 27

بيان جنگ و غزاي مسلم در بلاد ترك‌

بعد از آن مسلم از نهر عبور كرد. ياران و سپاهيان او هم هر كه توانست و خواست باو پيوستند چون بشهر بخارا رسيد نامه خالد بن عبد الله را دريافت كرد كه خالد امير و والي عراق شده بود در آن نامه باو فرمان داده بود كه پيشرفت خود را ادامه دهد و جنگ را دنبال كند او هم فرغانه را قصد كرد. چون بآنجا رسيد شنيد كه خاقان او را قصد كرده و او در فلان محل است كه نام آن برده شد.
خاقان بعضي از چارپايان مسلم را بيغما برد و گروهي از مسلمين را كشت كه مسيب بن بشر رياحي و براء از آنها بودند و شخص اخير يكي از پهلوانان و سواران دلير مهلب بشمار ميرفت. در آن جنگ غوزك هم كشته شد. لشكريان هم جوشيدند و شوريدند و توانستند مهاجمين را كه بلشكر رخنه يافته بودند از لشكرگاه بيرون كنند. مسلم هم لشكر خود را پيش برد و مدت هشت روز راه پيمود در حاليكه تركان بسپاه او احاطه كرده بودند روز نهم خواست فرود آيد و استراحت كند ولي در اختيار لشكرگاه با سران سپاه مشورت كرد آنها راي دادند كه لشكر بزند و آسوده شود تا بامداد روز بعد. باو گفتند چون فردا شود ما بمحلي كه چشمه و و آب دارد خواهيم رفت و آب از ما چندان دور نخواهد بود. سپاهيان رحل افكندند
ص: 28
ولي هيچكس خيمه نزد و پناهگاهي برپا نكرد. ناگزير هر چه كالا داشتند بآتش انداختند بحديكه بعضي اشياء و اسباب گرانبها را سوزانيدند و قيمت آنها بالغ بر هزار هزار (يك ميليون) شده بود. روز بعد هنگام بامداد سپاه جنبيد و بنهر رسيد و در آنجا مردم فرغانه و شاش اقامت داشتند.
در آنجا مسلم بن سعيد فرمان داد كه هر مردي (از سپاهيان) بايد با شمشير آخته آماده كارزار شود. عالم پر از شمشير شد. سپاهيان (با همان حال) از رود گذشتند. يك روز استراحت كردند و روز بعد پيش رفتند. فرزند خاقان آنها را دنبال كرد. حميد بن عبد اللّه كه فرمانده عقب‌داران بود پيغام داد اندكي درنگ كن زيرا دويست مرد از تركان مرا دنبال كرده‌اند و من بايد با آنها نبرد كنم. حميد خود سخت مجروح شده و ناتوان بود (با آن حال) لشكر درنگ كرد و حميد بر تركان حمله كرد و آنها را كشت و قائد سغديان را اسير كرد همچنين قائد تركان را با هفت تن و بقيه گريختند. حميد (پس از پيروزي) برگشت در آن هنگام تيري بزانوي وي نشست و او درگذشت. مردم تشنه شدند. عبد الرحمن عامري بيست مشك آب بر شترها حمل كرده بود رسيد و بلشكريان آن داد. سپاهيان هر يكي يك جرعه نوشيدند. مسلم (فرمانده كل) آب خواست يك قدح براي او بردند جابر و حارثة بن كثير برادر سليمان بن كثير آن قدح را از دست و دم دهان وي ربودند مسلم گفت: بگذاريد آن قدح را ببرند و بنوشند آنها از شدت عطش سر يك جرعه با من نزاع كردند و حرارت تشنگي باعث گستاخي شده، حرارت عطش موجب اين نزاع و حمله گرديده است.
سپاهيان بمحل خجنده رسيدند ناگاه دو سوار آمده و نام عبد الرحمن بن نعيم را برده بجستجوي او پرداختند چون او را يافتند فرمان امارت و ايالت خراسان را باو دادند آن فرمان از اسد بن عبد اللّه برادر خالد صادر شده بود (كه بنايبت او در خراسان امير باشد) عبد الرحمن فرمان را براي مسلم خواند او گفت: مي‌پذيرم و اطاعت مي‌كنم. عبد الرحمن نخستين اميري بود كه در راه آمل (آمل خراسان
ص: 29
غير از مازندران) برافراشتن خيمه و پناهگاه سپاهيان را بكار برد خزرج تغلبي (نام يكي از دليران) گفت: ما با تركان جنگ كرديم. آنها از هر طرف بما احاطه كرده بودند. ما مرگ و نابودي را عيانا ديده و يقين حاصل كرديم كه هلاك خواهيم شد.
ناگاه حوثرة بن يزيد بن حر بن حنيف با عده چهار هزار مرد نبرد بر تركان حمله كرد مدت يك ساعت با آنها جنگ نمود و برگشت. بعد از او نصر بن سيار (بعد آخرين امير بني اميّه شد) با عده سي سوار بر تركان حمله برد. آنان را بعقب راند، سپاهيان دلير شدند بدنبال او شتاب كردند تركان منهزم شدند. حوثره برادرزاده رقبة بن حر بود. گفته شده: عمر بن هبيره هنگامي كه مسلم بن سعيد را بامارت خراسان برگزيد، باو گفت: حاجب و نگهبان تو بايد از بهترين و پاكترين بندگان نيك تو برگزيده شود. زيرا حاجب و دربان تو نماينده تو و خود او زبان و نمونه خرد تو خواهد بود. من بتو پند مي‌دهم كه عمال و حكام عذر را انتخاب كني. پرسيد معني عذر چيست؟ و عمال عذر كدامند؟ گفت: عمال عذر كساني باشند كه اهل هر شهري آنها را اختيار كنند باين معني تو بمردم اين حق را بده كه خود حاكم خويش را انتخاب نمايند كه اگر خوب باشد چه بهتر و اگر بد باشد خود مردم برگزيده‌اند و تو معذور باشي.
نقش خاتم مسلم بن سعيد اين بود: «توبة ابن ابي سعيد».
چون اسد بن عبد اللّه بامارت خراسان رسيد، همان جمله را بر خاتم خود نقش نمود. (كه از گناه توبه كرده باشد).

بيان حج هشام بن عبد الملك‌

در آن سال هشام بن عبد الملك امير الحاج شده بود. ابو زناد هم مناسك و سنن حج را براي او نوشت ابو زناد گويد: من هشام را ملاقات كردم هنگامي كه من در موكب او بودم سعيد بن عبد اللّه بن وليد بن عثمان بملاقات او آمد او پا بپاي هشام (خليفه) راه مي‌رفت. شنيده شده كه او اين سخن را بزبان آورد: اي امير المؤمنين!
ص: 30
خداوند همواره بر اين خاندان (اميّه) تفضل فرموده و نعمت داده كه اين خانواده بياري خليفه مظلوم (عثمان) قيام كرده كه مردم در اين اماكن و مناسك هميشه ابو تراب (علي) را لعن مي‌كردند و اين مناسك، شايسته اين است كه ابو تراب در آنها لعن شود (عمر بن عبد العزيز لعن علي را منسوخ كرد). اين سخن براي هشام بسي ناگوار بود. باو گفت: ما در اين سفر براي اداي فريضه حج آمده‌ايم، نيامده‌ايم كه كسي را لعن كنيم. سخن او را قطع كرد و رو بمن نمود و مناسك را از من پرسيد، من هم باو گفتم: مناسك و چگونگي اداي فريضه را براي او نوشته‌ام. گفت: (ابو زناد) سعيد دانست كه من سخن او را شنيدم افسرده و شرمنده شد. هر گاه مرا مي‌ديد شرمگين مي‌گرديد.

بيان ايالت و امارت اسد در خراسان‌

گفته شد: در آن سال خالد بن عبد اللّه (امير كل كه در عران اقامت داشت) برادر خود اسد را بامارت خراسان منصوب كرد هنگامي كه او وارد شد مسلم بن سعيد در حال جنگ و غزا در فرغانه بود. چون اسد بكنار شهر رسيد و خواست از رود بگذرد اشهب بن عبيد تميمي كه امير كشتي راني بود مانع عبور او گرديد كه در آمل امير البحر بود. او گفت: بمن دستور داده شده كه مانع عبور همه بشوم. اسد با ملاطفت باو هديه داد و اجازه خواست او قبول نكرد و اذن نداد. اسد باو گفت: من امير كل هستم. چون يقين حاصل كرد اجازه داد. امير گفت: اين مرد را بشناسيد تا از امانت (و لياقت) او تشكر و قدر شناسي كنيم امير سوي سغد رفت و رسيد در مرز مستقر گرديد. در آن هنگام هاني بن هاني امير سمرقند بود. مردم باستقبال او شتاب كردند.
هنگامي كه رسيدند او را بر پاره سنگ نشسته ديدند گفتند: شير (اسد) بر سنگ نشسته در وجود او خيري نمي‌بينيم. (جامد است) كه بفال بد تلقي كردند.
اسد وارد سمرقند شد. دو مرد بعنوان پيك فرستاد كه حامل فرمان عبد الرحمن بن نعيم بودند (چنانكه گذشت) آن دو مرد وارد لشكرگاه شدند و عبد الرحمن را
ص: 31
را پيدا كردند و فرمان را باو دادند و او فرمان را براي مسلم خواند و او گفت: اطاعت مي‌كنم. عبد الرحمن هم سپاه را باز گردانيد و مسلم (فرمانده سابق) ميان سپاهيان بود كه در سمرقند بر اسد وارد شدند. اسد هاني را از حكومت سمرقند عزل و حسن بن ابي عمر طه كندي را بجاي او نصب نمود.
بحسن مزبور گفته شد كه در محل اترك تركان تجمع كردند و عده آنها هفت هزار جنگي مي‌باشد او گفت: آنها ما را قصد نكردند بلكه ما آنها را قصد كرديم و بلاد آنها را گشوديم و غالب شديم و آنها را برده و بنده نموديم. با اين حال من شما را بآنها نزديك خواهم كرد و خيل شما را با خيل آنها خواهم آميخت. اين بگفت و بر تركان نفرين كرد و سوي آنها لشكر كشيد ولي لشكر كشي او بكندي انجام گرفت و چون رسيد پيروز شد و غارت كرد بسلامت برگشت. در آن لشكر كشي ثابت قطنه را بجانشيني خود در سمرقند برگزيد. ثابت هم بر منبر خطبه كرد ولي از هول خود پراكنده و غلط گفت. او گفت: هر كه خدا و رسول را اطاعت كند گمراه است! بعد از آن غلط و اشتباه ديگر چيزي نگفت و فرود آمد و خاموش شد.
بعد اين بيت را گفت:
و ان لم اكن فيكم خطيبا فانني‌بسيفي اذا جد الوغي لخطيب يعني: اگر من ميان شما خطيب نباشم هنگام شدت كارزار با شمشير خود خطيب خواهم بود.
باو گفتند: اگر اين بيت را بر منبر گفته بودي بهترين و بزرگترين خطيب محسوب مي‌شدي. حاجب يشكري در حضور او گفت و او را نكوهش كرد: كه چنين گفت:
ابا العلاء لقد لاقيت معضلةيوم العروبة من كرب و تخنيق
تلوي اللسان اذا رمت الكلام به‌كما هوي زلق من شاهق النيق
لما رمتك عيون الناس ضاحيةانشات تجرض لما قمت بالريق
اما القرآن فلا تهدي لمحكمةمن القرآن و لا تهدي لتوفيق
ص: 32
يعني اي ابا العلاء (كنيه ثابت) تو دچار يك مشكل شدي كه هنگام فصاحت و بلاغت عرب گرفتار اندوه و اختناق شدي. چون خواستي سخن بگويي زبان خود را پيچيدي انگار از يك كوه بلند لغزيدي و افتادي. چون ديده مردم ترا هدف كرد و بتو متوجه شد گلوي تو با آب دهانت خشك شد. تو هرگز بآيات محكمه قرآن هدايت نخواهي شد و تو بقرآن هدايت نمي‌شوي و رستگار هم نخواهي شد.

بيان حكومت حر در موصل‌

در آن سال هشام (خليفه) حر بن يوسف بن يحيي بن حكم بن ابي العاص بن اميه (نواده عم پدرش) را بحكومت موصل منصوب نمود او كسي بود كه منقوشه (كاخ نقش‌دار) را بنا نمود. علت اينكه آنرا منقوشه ناميدند اين بود كه آن قصر با سنگ مرمر و كاشي و نگين نقش شده بود. آن قصر نزديك بازار قتابين (پالان دوزان) و شعارين (شعر بافان) و چهارشنبه بازار بود ولي اكنون جز ويرانه چيز ديگري نيست. (زمان مؤلف قرن هفتم) اين حر كسي بود كه نهر موصل را حفر نمود. علت حفر آن اين بود كه زني ديد سبو برداشته هر چند گام كوزه را بر زمين مي‌نهاد و استراحت مي‌كرد زيرا نهر آب از آن ديار دور بود. او بخليفه هشام نوشت كه اجازه دهد نهر آبي حفر كند و آب را بشهر نزديك نمايد او اجازه داد و آن نهر كنده شد و آب روان گرديد.
بيشتر اهل شهر (موصل) از آن بهره‌مند مي‌شدند. خيابان معروف بشارع النهر بر آن رود بود. حفر آن نهر چند سال بطول كشيد. حر هم در سنه صد و سه درگذشت.

بيان بعضي حوادث‌

در آن سال ابراهيم بن محمد بن طلحه در پاي حجر (اسود) با هشام گفتگو كرد و گفت: ترا بخدا و بحرمت اين حرم كه براي تعظيم آن راه پيمودي سوگند
ص: 33
مي‌دهم كه از من رفع ظلم كني. پرسيد (هشام) ستمي كه بتو رسيده كدام است؟
گفت: خانه من (بظلم گرفته شده) گفت: چرا نزد عبد الملك تظلم نكردي.
گفت: او بمن ظلم كرد. گفت: نزد وليد مي‌خواستي تظلم كني همچنين سليمان.
گفت: هر دو بمن ستم كردند. گفت: نزد عمر (بن عبد العزيز) گفت: او بداد من رسيد و خانه مرا برگردانيد كه خداوند او را بيامرزاد گفت: يزيد چه كرد؟ گفت.
او بمن ظلم كرد و دوباره خانه مرا غصب نمود آن هم بعد از اينكه من آنرا پس گرفته و تصرف كرده بودم و اكنون آن خانه در دست تست. هشام باو گفت: اگر تني در خور ضرب مي‌داشتي من ترا مي‌زدم. گفت: آري بخدا تن من در خور زدن است چه با تازيانه و چه با شمشير. هشام راه خود را گرفت و رفت ابرش پشت سر هشام بود. باو گفت اي ابا مجاشع اين گفتگو را چگونه ديدي كه اين انسان (با شجاعت) چنين گفت و چنان. گفت (ابرش) چه نيكو گفت. گفت (هشام) آري. قريش است كه چنين زباني دارد (قبايل قريش) هنوز هم بقيه آنها مانده‌اند كه نمونه آنرا ديدي و شنيدي.
در آن سال هشام عبد الواحد نضري را از ايالت مكه و مدينه و طائف عزل و خال خود ابراهيم بن هشام بن اسماعيل را نصب نمود كه او در ماه جمادي الاخر بدان محل رسيد. مدت ايالت نضري يك سال و هشت ماه بود.
در آن سال سعيد بن عبد الملك صائفه (ييلاق- از ممالك روم در آسيا) و نيز در آن سال جراح بن عبد اللّه محل «لان» را قصد و غزا نمود. مردم آن سرزمين تن بصلح و پرداخت جزيه دادند. در آن سال عبد الصمد بن علي بن عبد اللّه بن عباس در ماه رجب (عم خلفاء عباسي) تولد يافت.
در آن سال ابراهيم بن هشام (والي) محمد بن صفوان جمحي را قاضي شهر مدينه نمود ولي بعد او را عزل كرد و صلت كندي را بجاي او نشاند.
والي مكه و مدينه و طائف هم همان ابراهيم بن هشام مخزومي بود. والي عراق و خراسان هم خالد بن عبد اللّه قسري بجلي بود. در بصره هم از طرف خالد براي پيشنمازي عقبة بن عبد الاعلي بود. مالك بن منذر بن جارود هم رئيس شرطه (پليس و شهرباني) بود. ثمامة بن عبد الله بن انس هم قاضي بصره بود.
ص: 34
در آن سال هشام بن عبد الملك امير الحاج بود. در آن سال يوسف بن مالك غلام خضرميها درگذشت همچنين بكر بن عبد اللّه مزني.

آغاز سنه صد و هفت‌

بيان فتح و تملك جنيد در كشور سند و قتل شهريار آن ديار كه جيشبه باشد

در آن سال خالد قسري (امير كل) جنيد بن عبد الرحمن را بايالت سند فرستاد.
او (با لشكر خود) در كنار رود مهران فرود آمد: جيشبة بن ذاهر (شهريار آن ديار) مانع عبور وي گرديد، باو پيغام داد كه ما مسلمان هستيم و آن مرد پرهيزگار يعني عمر بن عبد العزيز ايالت اين سرزمين را بمن سپرده و از تو ايمن نيستم. آنگاه هر يك از آن دو گروگان نزد ديگري سپردند كه باج و خراج بجنيد پرداخته شود. بعد از آن گروگان طرفين پس فرستاده شد و جيشبه تن بكفر داد و جنگ را آغاز كرد. گفته شده جنگ نكرد ولي بهانه گرفت و بهندوستان رفت و لشكر گرد آورد. جنيد هم كشتي‌ها را گرفت و با كشتي او را دنبال كرد. دو لشكر با هم مصاف دادند و جنگ واقع و جيشبه گرفتار شد زيرا كشتي او بدام افتاد و پس از گرفتاري او را كشت. برادرش «صصة» راه عراق را گرفت كه از خيانت و عهدشكني جنيد شكايت كند ولي در عرض راه جنيد او را فريب داد تا بدامش كشيد و آنگاه او را كشت.
جنيد بعد از آن مردم «كرج» را قصد كرد كه آنها پيمان خود را شكسته بودند «كرج» را با غلبه گشود، «ازين» و «ماليه» و بلاد ديگر را هم گشود.

بيان جنگ و غزاي عنبه در بلاد فرنگ‌

در آن سال عنبة بن سحيم كلبي والي اندلس (اسپاني) با عده بسياري از سپاه بلاد فرنگ را قصد كرد. شهر قرقسونه را محاصره كرد، مرد آن شهر تن بصلح
ص: 35
دادند بشرط اينكه نيمي از ماليات شهر را باو بپردازند و تمام اسراء مسلمين با اموال آنها را آزاد كنند و برگردانند و نيز جزيه را بپردازند و شرايط متابعت اسلام را بكار برند و در ذمه مسلمين باشند كه با دشمنان اسلام بستيزند و شرايط اهل ذمه را رعايت كنند كه با دشمن مسلمين در حال جنگ و با خود مسلمين در صلح و سلم باشند. عنبه بازگشت و آنها را آزاد گذاشت. او در ماه شعبان سنه صد و هفت درگذشت. مدت ايالت او چهار سال و چهار ماه بود. پس از مرگ او بشر بن صفوان (امير كل) يحيي بن سلمه كلبي را بجاي او (عنبه) منصوب نمود و آن در تاريخ همان سال كه صد و هفت باشد بود.

بيان حال اعيان و مبلغين بني العباس‌

گفته شد: در آن سال بكير بن ماهان عكرمه و ابا محمد صادق و محمد بن خنيس و عمار عبادي و زياد خال وليد ازرق را با عده‌اي از شيعيان (بني العباس) براي دعوت و تبليغ بخراسان فرستاد. مردي از كنده (قبيله) نزد اسد بن عبد الله رفت و درباره آن جماعت سعايت و اسرار آنها را فاش كرد. ابو عكرمه و محمد بن خنيس و ساير ياران آنها را نزد او (اسد) حاضر كردند. عمار گريخت اسد هم هر كه را دستگير كرد دست و پايش را بريد و بدار كشيد.
عمار نزد بكير بن ماهان برگشت و خبر هلاكت آنها را داد. (بكير) بمحمد بن علي نوشت و گزارش فاجعه را داد. او پاسخ داد كه: خدا را سپاس كه دعوت شما را اجابت و اعتقاد و ايمان شما را تصديق تثبيت كرد بقيه كه زنده مانده‌اند هم بقتل خواهند رسيد.
در آن سال مسلم بن سعيد بر خالد بن عبد الله وارد شد است (والي خراسان) در خراسان او را گرامي داشت و هرگز متعرض وي نگرديد. هنگامي كه مسلم وارد شد ابن هبيره قصد فرار داشت او مانع فرار وي گرديد و باو گفت اين قوم (مراد بن اميه) نسبت بمن و شما بيشتر عقيده دارند تا بآنها (خالد و برادرش).
ص: 36
در آن سال اسد كوهستان غرون را براي جنگ و غزا قصد نمود در آنجا غرشتان پادشاه بود كه طالقان و پيرامون كوهستان را در دست داشت. نمرون با اسد صلح كرد و اسلام آورد و امروز نسل او در يمن حكومت و ايالت دارند (زمان مؤلف)

بيان خبر جنگ و غزاي غور

گفته شد: در آن سال اسد غور را قصد و غزا كرد. غور عبارت از كوههاي پيرامون هرات است. مردم كوهستان اموال خود را در غاري پنهان كردند كه بآن غار راه نبود. اسد دستور داد صندوقهائي بسازند كه مردها در آنها جا گرفته و صندوقها را با سلسله آويختند تا بآن غار رسيدند و اموال را بيرون آوردند و هر چه توانستند بردند.

بيان بعضي حوادث‌

در آن سال هشام جراح بن عبد الله حكمي را از ايالت ارمنستان و آذربايجان عزل و برادر خود مسلمة بن عبد الملك را بجاي او نصب نمود. مسلمه هم حارث بن عمرو طائي را بنيابت خود فرستاد و او يك بلوك از تركستان را گشود و آثار نيكي از خود در بلاد ترك گذاشت و چند قصبه و ده را فتح نمود.
در آن سال اسد لشكريان را از برقان (خراسان يا افغانستان كنوني) بشهر بلخ كوچ داد و هر كه در برقان ماند باو مسكن بخشيد. خواست آنها را (سپاهيان ايراني تازه مسلمان كه در برقان سكني برگزيده بودند) مشمول خمس (حقوق لشكريان) كند باو گفته شد: آنها (براي قوم خود) تعصب دارند، او آنها را بحال خود ترك نمود. (سپاهي رسمي نداشت).
بنا و آبادي شهر بلخ را بعهده برمك پدر خالد برمكي واگذار كرد (او رئيس معبد و بتخانه بلخ بود كه بعد بمسلمين پيوست). فاصله بين بلخ و برقان دو فرسنگ است.
در آن سال ابراهيم بن هشام (امير مكه) امير الحاج شده بود.
ص: 37
اصرار و حكام ممالك و شهرستانها هم همان كساني بودند كه در سال پيش نام آنها برده شد. در آن سال سليمان بن يسار بسن هفتاد و سه سالگي درگذشت. همچنين عطاء بن يزيد ليثي بسن نود و هشت سال كه نام او در حوادث سنه صد و پنج برده شده است. (يسار) با ياء دو نقطه زير و سين بي نقطه است.

سنه صد و هشت‌

بيان جنگ و غزاي ختل و غور

گفته شده: در آن سال اسد از نهر گذشت. خاقان هم رسيد ولي در آن لشكر كشي جنگ رخ نداد. گفته شد: او در با مقابله خاقان منهزم گرديد كه در واقعه ختل كاري پيش نبرد. اسد باين تظاهر كرد كه قصد اقامت در سرخ دره دارد و زمستان را در آنجا بسر خواهد برد (كه عقب‌نشيني ظاهر نشود). بسپاه خود فرمان داد پرچمها را هم برافراشت و در يك شب تاريك سوي سرخ دره شتاب كرد. ناگاه مردم (سپاهيان) تكبير كردند. پرسيد: علت تكبير چيست؟ گفتند: اين تكبير شعار مردم است هنگام مراجعت (نااميدي) گفت: منادي ندا دهد كه امير قصد غزاي غور را دارد (تا ننگ عقب‌نشيني را بپوشاند). لشكر كشيد تا رسيد. مدت يك روز با آنها (مردم غور) جنگ كرد. آنها پايداري كردند. يكي از مشركين ميان دو صف در آمد و مبارز خواست. سالم بن احوز بنصر بن سيار گفت: من بر اين علج (بيگانه- خر) حمله مي‌كنم شايد او را بكشم كه اسد را از خود خشنود كنم. (اسد كه امير بود نسبت بهر دو خشمگين بود). او بر آن مبارز غوري حمله كرد. او را با نيزه پيچيد و كشت و برگشت و بنصر گفت: من دوباره بر پهلوان ديگري حمله خواهم كرد.
حمله كرد و كشت و برگشت و خود مجروح شد. نصر بسالم گفت: تو در جاي خود بمان تا من حمله كنم. نصر حمله كرد و ميان دشمن رخنه نمود و دو مرد افكند و خود مجروح شد و برگشت و گفت: آيا آنچه ما كرديم او را خشنود خواهد كرد
ص: 38
خداوند از او راضي نباشد. گفت (سالم) نه بخدا. ناگاه رسول اسد رسيد و گفت:
امير گويد من دليري شما را ديدم از اينكه شما خود را از مسلمين بي‌نياز مي‌كنيد مستوجب لعن و نفرين مي‌باشيد. هر دو گفتند: آمين، چنين باشد. ما نظير اين دليري بسيار داريم. آن روز دو صف متحارب دست از جنگ كشيدند و روز بعد نبرد را آغاز كردند پس از جنگ مشركين منهزم شدند مسلمين لشكرگاه را غارت كردند و بسيار برده و بنده بردند و غنايم بدست آوردند. مسلمين دچار گرسنگي و سختي شده بودند زيرا در ختل اوضاع سوق الجيش مختل شده بود. اسد (براي امتحان كرم اخلاق) دو ميش ببازار فرستاد كه آنها را بفروشند و بهاي هر دو را پانصد درهم مقرر كرده بود و بملازمين خود گفت: اگر خريداري پيدا شود ابن شخير بايد باشد. چون غلام اسد با دو ميش وارد بازار شد شخير كه پاسدار آن محل بود آن دو ميش را با پانصد درهم خريد يكي را سر بريد و ديگري را بدوستان اهدا نمود چون غلام برگشت باسد خبر داد كه شخير آنها را بآن بها خريد. اسد هزار درهم انعام براي شخير فرستاد. شخير عثمان بن عبد اللّه بن شخير ابو مطرف باشد.

بيان بعضي حوادث‌

در آن سال مسلمة بن عبد الملك روم را براي جنگ و غزا قصد كرد. او از طرف جزيره لشكر كشيد و در آن جنگ شهر قيساريه را فتح كرد كه آن شهر مشهور مي‌باشد.
در آن سال ابراهيم بن هشام نيز روم را قصد كرد و يكي از دژهاي آن كشور را گشود.
در آن سال بكير بن ماهان جماعتي از شيعيان بني العباس را براي تبليغ و دعوت بخراسان فرستاد. يكي از آنها عمار عبادي بود. مردي خبر آنها را باسد داد اسد عمار را گرفت و دست و پاي او را بريد. سايرين نجات يافته نزد بكير برگشتند و
ص: 39
خبر واقعه را دادند. بكير خبر حادثه را بمحمد بن علي بن عبد اللّه بن عباس نوشت.
باو چنين پاسخ داد: خداوند را سپاس كه دعوت شما را تصديق كرد و شيعيان را نجات داد. خبر اين واقعه را در حوادث سنه صد و هفت نوشته بوديم ولي باختلاف روايت اشاره نكرده بوديم زيرا بعضي گفته بودند كه عمار كشته شد و برخي روايت كرده بودند كه او نجات يافت بدين سبب بتكرار روايت پرداختيم خدا داناتر است.
در آن سال آتش‌سوزي در محل دابق رخ داد. مرتع و چهارپايان و بار و بنه همه سوخت.
در آن سال خاقان پادشاه ترك آذربايجان را قصد و برخي از شهرهاي آن سامان را محاصره كرد. حارث بن عمرو طائي بمقابله او پرداخت. جنگ واقع و خاقان منهزم گرديد حارث تركان را دنبال كرد و از رود ارس گذشت در آنجا خاقان برگشت و پايداري كرد پس از تجديد نبرد دوباره تن بفرار داد. حارث بسياري از تركان را بخون كشيد.
در آن سال عباد رعيني در يمن خروج و تحكيم نمود. (شعار خوارج لا حكم الا للّه) يوسف بن عمر كه امير يمن بود او را با عده سيصد تن از ياران و پيروان كشت.
در آن سال معاوية بن هشام بن عبد الملك باتفاق ميمون بن مهران با سپاه شام بقصد جنگ و غزا لشكر كشيد. با كشتي بجزيره قبرس رفت مسلمة بن عبد الملك بن مروان نيز از راه صحرا لشكر كشيد. طاعوني سخت هم در شام واقع شد.
در آن سال ابراهيم بن هشام كه والي مدينه و مكه و طايف بود امير الحاج شده بود.
عمال و حكام هم همان كساني بودند كه در سال قبل بودند.
در آن سال محمد بن كعب قرظي درگذشت. گفته شد: در سنه صد و هفده وفات يافت. گفته شده: او در زمان پيغمبر متولد شده بود.
در آن سال موسي بن محمد بن علي بن عبد اللّه پدر عيسي بن موسي (عباسي) بسن هفتاد و هفت سالگي درگذشت او در كشور روم در حال جنگ و غزا بود.
در آن سال قاسم بن محمد بن ابي بكر صديق بسن هفتاد سال وفات يافت گفته
ص: 40
شده: سن او هفتاد و دو بود كه در آن هنگام كور شده بود. گفته شده: او در سنه صد و يك وفات يافت.
در آن سال ابو المتوكل علي بن داود ناجي و ابو الصديق الناجي كه نام او بكر بن قيس بود درگذشتند.
(ناجي) با نون و جيم. همچنين ابو نضره منذر بن مالك بن قطعه نضري (وفات يافت). (نضره) با نون و ضاء نقطه‌دار محارب بن دثار كوفي كه قاضي كوفه بود نيز در آن سال درگذشت (دثار) بكسر دال بي‌نقطه و ثاء مثلث است.

سنه صد و نه‌

بيان عزل خالد و برادرش اسد از ايالت خراسان و نصب اشرس‌

گفته شد: در آن سال هشام بن عبد الملك خالد بن عبد اللّه و برادرش اسد را از ايالت خراسان عزل نمود. علت اين بود كه اسد بحدي تعصب (براي قبيله) كرد كه مردم را پراكنده كرد. او نصر بن سيار و جماعتي را تازيانه زد از آن جماعت عبد الرحمن بن نعيم بوده همچنين سورة بن حر و بختري بن ابي درهم و عامر بن مالك حماني كه سر و ريش آنها را تراشيد و سوي برادرش خالق (تحت الحفظ) روانه كرد، باو هم نوشت كه اينها خواستند بر من بشورند. چون آنها بر خالد وارد شدند، خالد برادر خود اسد را سخت ملامت و توبيخ كرد كه تو چرا آنها را زنده نزد من فرستادي بهتر اين بود كه سر آنها را مي‌بريدي و سرها را مي‌فرستادي. نصر گفت:
بعثت بالكتاب في غير ذنب‌في كتاب تلوم ام تميم
ان اكن موثقا اسيرا لديهم‌في هموم و كربة و سهوم
رهن تغس فما وجدت بلاءكاسار الكرام عند اللئيم
ابلغ المدعين قسرا و قسراهل عود القناة ذات الوصوم
هل فطمتم عن الخيانة و الغدرام انتم كالحاكر المستديم
ص: 41
يعني: او كله و گله خود را با نامه فرستاد و ملامت كرد او كه ام تميم باشد (معشوقه يا همسر) من اگر در بند و گرفتار نزد آنها باشم. (نزد خالد و قوم او) در حال هم و حزن و بيماري باشم. گروگان پستي و سختي باشم كه هيچ امتحان و بلائي باندازه محنت گرفتاري مردم كريم نزد مرد پست و لئيم نديده‌ام. پيام مرا بقسر (قوم خالد) برسانيد و حال اينكه قسر مردم سست عنصر و بدنامي ميباشند.
(نيزه آنها سست و بند زده كنايه از سستي عنصر) آيا شما (قسر) از خيانت و غدر بازمانده‌ايد (منفطم شده‌ايد) يا بادامه آن هماره كارگر هستيد؟.
فرزدق نيز گفت:
أ خالد لولا اللّه لم تعط طاعةو لو لا بنو مروان لم يوثقوا نصرا
اذا للقيتم عند شد وثاقه‌بني الحرب لا كشف اللقاء و لا ضجرا يعني: اي خالد اگر خواست خدا نمي‌بود هرگز كسي از تو اطاعت نميكرد و اگر از خانواده مروان (خليفه اموي) نبودي هرگز نمي‌توانستي نصر را گرفتار و بند كني. اگر چنين نمي‌بود هنگامي كه شما دست او را دست مي‌بستيد دچار يك جنگ سخت مي‌شديد (از قوم نصر) كه قوم او هرگز منهزم نمي‌شوند و بستوه نمي‌آيند.
روزي اسد خطبه كرد و گفت: زشت باد اين روها كه روي اختلاف و نفاق و آشوب و فساد است. خداوندا! ما بين من و آنها جدائي بينداز و مرا از ميان آنها نجات بده و بوطن خود برگردان. هشام بر عمل و رفتار او آگاه شد بخالد نوشت برادرت را (از خراسان) عزل كن. او را عزل كرد و او در ماه رمضان سنه صد و نه بعراق برگشت. او حكم بن عوانه كلبي را جانشين خود در خراسان نمود. حكم تابستان را بدون تصميم بر جنگ و غزا بسر برد. هشام بعد از او اشرس بن عبد اللّه سلمي را بامارت و ايالت خراسان منصوب نمود، باو دستور داد كه با خالد مكاتبه و ارتباط داشته باشد. اشرس مرد فاضل پرهيزگار و نيك سرشت بود او را بسبب فضل و فضيلت مرد كامل مي‌ناميدند. چون بخراسان رسيد مردم بسيار خرسند شدند.
او اول ابو المنازل كندي را براي قضاء برگزيد و بعد او را عزل و محمد بن زيد
ص: 42
را قاضي نمود.

بيان مبلغين و داعيان بني العباس‌

گفته شده: نخستين كسي كه براي دعوت عباسيان بخراسان رفت زياد ابو محمد مولاي همدان بود كه هنگام امارت اسد از طرف محمد بن علي بن عبد اللّه بن عباس بدان سامان روانه شد. محمد باو گفت كه بر قبايل يماني (اهل يمن مقيم خراسان) وارد شو و با قبايل مضر ملاطفت كن. او را از ملاقات يك مرد نيشابوري بنام غالب نهي كرد كه غالب در محبت بني فاطمه افراط و مغالات مي‌كرد.
گفته شده: نخستين كسي كه حامل نامه محمد بن علي براي خراسانيان بود حرب بن عثمان مولاي بني قيس بن ثعلبه از اهل بلخ بود. (حرب بلخي بود).
چون زياد وارد خراسان شد آغاز دعوت و تبليغ براي بني العباس نمود. رفتار و ستم بني اميه را شرح داد. او خوان گسترانيد و بواردين طعام داد. در آن هنگام غالب وارد شد و با او در فضيلت آل علي گفتگو و مناظره كرد كه كدام يك از آن دو خانواده آل علي يا بني العباس افضل باشند. (كه خلافت بآنها برسد). از هم جدا شدند. زياد مدت زمستان را در مرو اقامت نمود. يحيي بن عقيل خزاعي از اهل مرو (مقيم مرو) نزد او رفت و آمد داشت كسان ديگر نيز نزد وي مي‌رفتند. باسد (امير) خبر (تبليغ و دعوت) او را دادند وي را احضار كرد و پرسيد: من چيزي درباره تو شنيده‌ام آيا راست است؟ گفت: دروغ و باطل است. من براي تجارت آمده‌ام سرمايه خود را در ميان مردم پراكنده كرده‌ام (بستانگار هستم) چون مال خود را دريافت كنم از اين شهر رخت خواهم بست. او را رها كرد. او دوباره بكار (تبليغ) شروع كرد. باز خبر او را باسد دادند. اسد او را گرفت و كشت و عده ده تن از اهل كوفه را هم با او كشت.
فقط دو كودك از ميان آنها نجات يافتند بسبب خردسالي آنها را نكشت. گفته شده:
دستور داد زياد را با شمشير دو نيم كنند. شمشير در او كارگر نشد مردم تكبير كردند (معجزه ولي دروغ است) اسد گفت: اين حال (تكبير) چيست؟ گفتند شمشير در او
ص: 43
كارگر نشد. دوباره و سه باره او را با شمشير زدند و كاري نكرد. اسد بياران او تكليف تبرّي (از عقيده خود) نمود. دو تن تبرّي كردند و نجات يافتند. هشت تن خودداري كردند كه بخون كشيده شدند. روز بعد يكي از دو تن (نجات يافته) نزد اسد رفت و باو گفت: خواهش مي‌كنم مرا بياران خود ملحق كن او را كشت. اين واقعه چهار روز قبل از عيد قربان بود.
پس از آن مردي از اهل كوفه (براي دعوت) وارد شد نام او كثير بود. او مهمان ابن النجم شده بود. كساني كه بزياد پيوسته بودند باو پيوستند. او مدت يك يا دو سال بدان حال ماند ولي او امّي (بي‌سواد) بود بعد از او خداش وارد شد كه نامش عماره است اين خداش بر كثير غلبه كرد و كارش را از دستش ربود (كار تبليغ).
درباره دعوت بني العباس چيزهاي ديگري هم گفته شده است.

بيان بعضي حوادث‌

در آن سال عبد اللّه بن عقبه فهري در دريا بجنگ و غزا پرداخت. همچنين معاوية بن هشام سوي روم لشكر كشيد و قلعه طيبه را گشود. (در طبري طينه آمده).
در آن جنگ گروهي از مردم انطاكيه كشته شدند.
در آن سال عمر بن يزيد اسيدي بدست مالك بن منذر بن جارود كشته شد، علت قتل وي اين بود كه او در جنگهاي يزيد بن مهلب دليري‌ها كرده و امتحان خوب داده بود. يزيد بن عبد الملك درباره او گفت: مرد عراق اين است و بس. خالد بن عبد اللّه (والي عراق و ايران) از آن گفته خشمگين شد و بمالك بن منذر كه رئيس شرطه بصره بود دستور داد كه احترام وي را داشته باشد و هرگز از فرمان وي سرپيچي نكند و در عين حال لغزش او را در نظر گيرد و بهانه براي قتل وي بتراشد روزي مالك بن منذر نام عبد الاعلي بن عبد اللّه بن عامر را بزشتي ياد كرد و باو تهمت زد.
عمر بن يزيد گفت: نسبت باو افترا مكن. مالك بر او خشم گرفت و دستور
ص: 44
داد او را تازيانه زنند. زدند تازيانه جان سپرد.
(اسيّدي) بضم همزه و تشديد ياء با دو نقطه زير.
در آن سال مسلمة بن عبد الملك سوي تركان لشكر كشيد و يك ناحيه از آذربايجان را گشود غنائم بسيار ربود و برده و بنده گرفت و بسلامت بازگشت.
در آن سال ابراهيم بن هشام امير الحاج شده بود كه خطبه كرد و چنين گفت:
سلوني. (از من بپرسيد كه اين كلمه حاكي خودپسندي و ادعا مي‌باشد من فرزند مرد يگانه هستم، كسي را از من داناتر نخواهيد يافت كه از او بپرسيد (بداند و پاسخ بدهد). مردي از اهل عراق از او پرسيد آيا قرباني (در عيد اضحي) واجب است (يا مستحب)؟
او نتوانست جواب بدهد ناگزير (با خاموشي و سرافكندگي) از منبر فرود آمد. او حاكم مدينه و مكه و طايف بود.
خالد بن عبد اللّه قسري هم والي بصره و كوفه بود كه ابان بن ضباره يثربي را بنيابت خود پيشنماز بصره كرده بود. بلال بن ابي برده هم رئيس شرطه بصره و ثمامه بن عبد اللّه بن انس قاضي آن شهر بود.
در خراسان اشرس امير و والي بود.
در آن سال ابو مجلز لاحق بن حميد بصري درگذشت. بشر بن صفوان حاكم افريقا جزيره صقليه (سيسيل) را قصد كرد غنايم بسيار بدست آورد و از همانجا بقيروان رفت و در آنجا درگذشت. هشام بعد از او عبيدة بن عبد الرحمن بن ابي الاغر سلمي را (براي ايالت) برگزيد. عبيده (مذكور) يحيي بن سلمه كلبي را از ايالت اندلس عزل و حذيفة بن احوص اشجعي را بجاي او نصب نمود. او در ماه ربيع الأول سنه صد و ده بعنوان والي (اسپانيا) وارد آن ديار شد و مدت شش ماه حكومت كرد و بعد بركنار شد و عثمان بن ابي لسعه خثعمي جاي وي را گرفت.
ص: 45

سنه صد و ده‌

بيان جريان واقعه اشرس با مردم سمرقند و ديار ديگر

در آن سال اشرس (والي پرهيزگار) بمردم سمرقند و ما وراء النهر پيغام داد و باسلام دعوت نمود كه اگر مسلمان شوند آنها را از پرداخت جزيه (گزيت) معاف بدارد. ابو صيداء صالح بن طريف مولاي بني ضبّه را هم بنمايندگي نزد آنها فرستاد همچنين ربيع بن عمران تميمي. ابو صيداء شرط كرد كه من اگر رفتم بايد جزيه را از تازه مسلمانان لغو كنم. ماليات خراسان هم منحصر بسر شماري باشد. اشرس باو باو گفت: آري، چنين خواهد بود. ابو صيدا بياران خود گفت: من مي‌روم ولي اگر عمال و حكام از انجام كار (رفع ماليات غير مسلمان) خودداري كنند شما مرا ضد آنها ياري و مساعدت كنيد. آنها (اتباع او) گفتند: آري او (ابو صيدا) بسمرقند رفت.
در آن هنگام حاكم آن ديار حسن بن عمر طه كندي و فرمانده لشكر و مستوفي خراج هم خود او بود. ابو صيداء مردم سمرقند و پيرامون آن شهر را باسلام دعوت كرد به شرط اينكه جزيه را از آنها بردارد. مردم باسلام گرويدند و شتاب كردند. غوزك باشرس نوشت: خراج كاسته شده. اشرس بابن عمر طه نوشت: خراج براي مسلمين سرمايه و نيرو است شنيدم كه سغديان و مانند آنها مردمان ديگر با ميل و رغبت مسلمان نشده‌اند بلكه فقط براي خودداري از پرداخت جزيه (ظاهرا) اسلام آورده‌اند تو خود رسيدگي كن كه اگر آنهايي كه ادعا مي‌كنند كه مسلمان شده‌اند ختنه كرده‌اند و فرايض دين را انجام مي‌دهند و اسلام آنها نيكو باشد و يك سوره از قرآن را حفظ كرده باشند از جزيه و پرداخت باج و خراج معاف شوند. اشرس هم در آن هنگام ابن عمر طه را از استيفاي خراج عزل و بجاي او هاني بن هاني را نصب نمود.
ابو صيداء آنها (مستوفيان) از دريافت جزيه تازه مسلمانان منع كرد. هاني باشرس نوشت كه مردم اسلام آوردند و مساجد متعدد ساختند. اشرس (مرد پرهيزگار مرد
ص: 46
ستمگر شده) باو و بتمام حكام و عمال نوشت كه جزيه را مانند سابق از آنها بگيرند. آنها هم خواستند جزيه را از تازه مسلمانان دريافت كنند. مسلمين جديد از پرداخت آن خودداري كردند. عده هفت هزار تن از آنها تجمع و كناره‌گيري نمودند و محلي را كه چند فرسنگ از سمرقند دور بود پناهگاه خود كردند.
ابو صيداء و ربيع بن عمران تميمي و هيثم شيباني و ابو فاطمه ازدي و عامر بن قشيرا و بحير خجندي و بنان عنبري و اسماعيل بن عقبه بآنها پيوستند كه آنها را ياري كنند. اشرس، ابن عمر طه را از فرماندهي لشكر (و حكومت سمرقند) عزل مجشر بن مزاحم سلمي را بجاي او بفرماندهي و امارت نصب نمود. عميرة بن سعد شيباني را نيز بياري او برگزيد. همينكه مجشر رسيد نامه بابي صيداء نوشت كه او با ياران خود نزد وي حاضر شوند. ابو صيدا باتفاق ثابت قطنه (سردار دلير) نزد او رفتند. او آنها را بازداشت ابو صيدا باو گفت: شما خيانت و غدر كرديد. قول خود را نقض نموديد. هاني باو گفت: جلوگيري از خونريزي و فتنه و غدر خيانت نيست. سپس او (ابو صيدا) را نزد اشرس روانه كردند. اتباع او (ابو صيدا بعد از او) جمع شده ابو فاطمه را بسالاري خود برگزيدند كه جنگ را شروع (باتفاق تازه مسلمانان جمع شده) با هاني نبرد كنند.
هاني بآنها گفت: خودداري كنيد تا ما باشرس بنويسيم. باشرس نوشتند. اشرس جواب داد كه از دريافت باج و خراج خودداري كنند. اتباع ابو صيدا برگشتند و كار آنها سست شد. رؤساء آنها را گرفتند و بمرو تبعيد كردند. ثابت هم در زندان ماند. هاني (دوباره) بدريافت خراج اصرار كرد، بزرگان عجم و دهقانان معتبر و سالاران را گرفتند و رخت آنها را پاره كردند و كمربند آنها بگردن انداختند و آنها را بخواري كشيدند و جزيه را از تازه مسلمانان و ناتوانان بزور گرفتند. سغديان ناگزير دوباره كافر شدند همچنين مردم بخاري. همه هم از تركان پناه و ياري خواستند ثابت قطنه هم در زندان مجشر محبوس ماند تا هنگامي كه نصر بن سيار بعنوان امير وارد شد او را نزد اشرس روانه كرد و اشرس هم او را بزندان سپرد. نصر نسبت باو نيكي و همراهي كرده بود. ثابت در مدح او اين ابيات را سرود:
ص: 47 ما هاج شوقك من نوي و احجارو من رسوم عفاها صوب امطار
ان كان ظني بنصر صادقا ابدافيما ادبر من نقضي و امراري
لا يصرف الجند حتي يستفي‌ء بهم‌نهبا عظيما و يحوي ملك جبار
اني و ان كنت من جذم الذي نظرت‌و زندي الثاقب الواري
لذاكر منك امرا قد سبقت به‌من كان قبلك يا نصر بن سيار
ناضلت عني نضال الحر اذ قصرت‌دوني العشيرة و استبطاء انصاري
و صار كل صديق كنت آمله‌البا علي ورث الحبل من جاري
و ما تلبست بالأمر الذي وقعوابه علي و لا دنست اطماري
و لا عصيت اماما كان طاعته‌حقا علي و لا قارفت من عار يعني: شوق ترا جدائي و دوري يا آرزوي ديار (كه با سنگ ساخته شده احجار) هيجان نداده. اين شوق را آثار و بازمانده ديار كه باران آنها را پاك كرده و از بين برده برپا نكرده اگر گمان من بنصر صدق يابد و تا ابد چنين صدقي باشد آن هم با تدبير من و ابرام و نقض كارها پس بايد او سپاه را منصرف و رها نكند تا آنكه بدست همان سپاه يغما كند و كشور يك پادشاه جبار را فتح نمايد من اگر چه از طايفه جذم هستم كه طوايف و عشاير از آن منشعب شده و اگرچه انديشه من تابناك و آتش افروز است (آتش‌زنه من كارگر است كنايه از فكر ثاقب) با وجود اين (باعتبار طايفه و فكر روشن) من هميشه كار (نيك) ترا بياد خواهم آورد زيرا تو اي نصر بن سيار در اين نيكي بر كسانيكه قبل از تو بودند سبقت جستي زيرا از من دفاع يك مرد آزاده كردي كه در آن هنگام عشيره من از ياري من كوتاهي كردند و هر دوستي كه باو اميدوار بودم دشمن من گرديد. رابطه همسايگان و تعطف آنان از من بريده شد. و ياران من از نصرت من تقاعد كردند و دير جنبيدند (و سيماي من كهنه و بيتاب شد كنايه از بريدن رابطه) من در آن كاري كه آنها (متمردين) دچار آن شدند هيچ مداخله نكردم (رخت آن تمرد را نپوشيدم) و هرگز دامن من آلوده نشده. (پلاسهاي من پليد نشده خيانت و تمرد نكردم) هرگز از امام خود تمرد نكردم كه طاعت او حق و بر من واجب است من مرتكب گناه و
ص: 48
ننگ نشده‌ام.
اشرس بقصد غزا لشكر كشيد و در آمل (خراسان غير از مازندران) لشكر زد سه روز ماند. قطن بن قتيبة بن مسلم را پيش‌آهنگ خود نمود و او با عده ده هزار مرد جنگي از رود گذشت. سغديان و اهل بخاري باتفاق خاقان و تركان رسيدند و قطن را كه گرداگرد خود خندق حفر كرده بود محاصره نمودند. خاقان گروهي فرستاد گله‌هاي مردم را بيغما بردند. اشرس ثابت بن قطنه را بكفالت عبد الله بن بسطام بن مسعود بن عمرو آزاد نمود. او (ثابت) با عده سوار ابن بسطام بجنگ تركان شتاب كرد. در آمل با تركان مقابله كرد و هر چه تركان غارت كرده بودند از دست دادند. تركان (نا اميد) برگشتند. بعد از آن اشرس با سپاه خود از رود گذشت و بقطن رسيد. اشرس گروهي را با مسعود كه يكي از افراد بني حيان بود روانه كرد كه با دشمن روبرو شدند و نبرد كردند و عده‌اي از مسلمين كشته شدند مسعود ناگزير گريخته نزد اشرس برگشت. دشمن جنبيد تا با مسلمين مقابله كرد. نبرد رخ داد و باز گروهي از مسلمين كشته و سايرين پراكنده شدند. ولي بعد برگشتند و پايداري نمودند مشركين منهزم شدند. اشرس مردم (سپاه) را كشيد تا بمحل كيند رسيد. دشمن آب را از آنها بريد مسلمين يك روز و يك شب ماندند و تشنگي سخت بآنها تأثير كرد. شهر را از دشمن گرفتند و در مقدمه سپاه قطن بن قتيبه بود. باز دشمن رسيد و جنگ آغاز شد. عده هفتصد تن از تشنگي مردند (از مسلمين) مردم (مسلمين) بي‌تاب شدند و نتوانستند نبرد كنند حارث بن سريج مردم را تشجيع و تحريض كرد و گفت: كشته شدن با شمشير در اين دنيا بهتر و گواراتر از مرگ با عطش است و نزد خداوند هم اجر خواهيد داشت. خود حارث پيش رفت قطن هم با عده از سواران تميم بدنبال او شتاب كرد جنگ كردند تا تركان را از منبع آب دور نمودند مردم (سپاهيان) بر آب هجوم بردند نوشيدند و برداشتند و سيراب شدند.
ثابت بن قطنه از عبد الملك بن دثار باهلي گذشت او را ديد و گفت: آيا تن بجهاد ميدهي؟ گفت: بمن مهلت بده تا غسل قبل از شهادت) بكنم و حنوط (جهاز ميت كافور و غيره) بتن بمالم. او صبر كرد تا غسل نمود آنگاه هر دو با هم رفتند (حمله كردند)
ص: 49
ثابت بياران خود گفت: من بجنگ اينها (تركان) از شما داناترم آنگاه اتباع خود را تشجيع و تحريض كرد. نبرد سختي رخ داد. ثابت قطنه گفت: خداوندا من ديشب مهمان ابن بسطام بودم مرا امشب مهمان خود فرما بخدا سوگند بني اميه هرگز مرا با قيد و بند نخواهند ديد كه در آن حال بود تا بكفالت آزاد گرديد. (مرا با زنجير آهنين نخواهند ديد كه بايد كشته شوم). آنگاه خود با ياران خود حمله نمودند.
ياران از او برگشتند و او پايداري و دليري كرد. اسب او را هدف كردند اسب جست و او را بر زمين زد و با پاي خود وي را لگدكوب نمود. او در آن حال (كه سخت مجروح بود) گفت: خداوندا من دو شب مهمان فرزند بسطام بودم و امشب مهمان تو هستم.
مهمانسراي من بهشت باشد، او را كشتند. گروهي از مسلمين با او كشته شدند.
صخر بن مسلم بن نعمان عبدي و عبد الملك بن دثار باهلي و كسان ديگر با او كشته شدند. قطن و اسحاق بن محمد بن حيان عده‌اي از سواران مسلمين را جمع كرده سوگند مرگ ياد نمودند. بر دشمن حمله كردند و تركان را بعقب راندند و متفرق نمودند.
عموم مسلمين هجوم بردند و بسياري از آنها را كشتند تا شب فرا رسيد و دشمن گريخت اشرس سوي بخارا راند و شهر را محاصره كرد.
(حارث بن سريج) با سين بي نقطه و جيم.

بيان واقعه كمرجه‌

پس از آن (جنگ) خاقان كمرجه را محاصره كرد. در آن جا گروهي از مسلمين بودند. مردم فرغانه هم با خاقان بودند. همچنين افشينه و نسف و چند طايفه از اهل بخارا. مسلمين (محصور در كمرجه) دروازه را بستند و پل را ويران كردند كه پل بر خندق بسته شده بود.
در آن هنگام خسرو فرزند يزدگرد رسيد و گفت: اي گروه عرب چرا خود را مي‌كشيد. من خاقان را باين سرزمين كشيدم تا كشور مرا بمن برگرداند. اكنون من مي‌توانم براي شما امان بگيرم. محصورين باو دشنام دادند. باز غري كه مردي
ص: 50
بخرد و مدبر و دانا بود رسيد. خاقان هرگز از راي و تدبير او تخلف نمي‌كرد. او با دويست تن نزديك مسلمين محصور رفت و امان داد كه (در مدت توقف سخن بگويد) نماينده از آنها خواست كه با او مذاكره كند و پيغام خاقان را برساند. آنها يزيد بن سعيد باهلي را بنمايندگي خود فرود آوردند. (از دژ) زيرا او زبان تركان را آموخته و مي‌توانست بداند و بگويد. باو گفت: خاقان مرا براي اين فرستاد كه هر يك از شما كه ششصد مواجب دارد هزار باو مي‌دهم. و هر كه سيصد دريافت مي‌كند ششصد باو مي‌دهم و نسبت بهمه شما نيكي خواهم كرد يزيد باو گفت: چگونه عرب كه همه گرگ هستند با تركان كه همه ميش هستند سازگار باشند؟ هرگز ما و آنها آشتي نخواهيم كرد. باز غري خشمناك شد. دو مرد ترك كه با او بودند گفتند: اجازه بده ما گردن او را بزنيم. گفت: او با امان نزد ما آمده (از دژ فرود آمد) يزيد سخن آنها را شنيد سخت ترسيد ناگزير (حيله انديشيد و) گفت: آري چنين خواهيم كرد. نيمي از ما تسليم مي‌شوند و نصف ديگر با بار و بنه و اموال بمانند كه اگر شما پيروز شديد ما همه تسليم مي‌شويم و اگر غير از آن باشد حال ما و حال سفريان يكسان خواهد بود آنها از آن پيشنهاد خشنود شدند گفت: پس من بايد برگردم و بياران خود خبر اين تصميم را بدهم. او برگشت و با طناب بر برج صعود نمود چون بر ديوار قرار گرفت فرياد زد: اي مردم كمرجه جمع شويد و نزد من بشتابيد همان بدانيد كه اين قوم آمده‌اند شما را بكفر بعد از ايمان دعوت كنند. شما چه عقيده‌اي داريد؟ همه گفتند:
ما نمي‌پذيريم و راضي نمي‌شويم. گفت: آنها شما را براي اين دعوت مي‌كنند كه يار مشركين باشيد و با مسلمين نبرد كنيد. همه گفتند: ما تن بمرگ مي‌دهيم (و تسليم نمي‌شويم). باز غري (نااميد) برگشت. خاقان دستور داد كه از خندق بگذرند.
تركان هيزم تر مي‌انداختند تا خندق را پر كنند و از آن بگذرند، مسلمين هم هيزم خشك بر آن مي‌انداختند تا خندق پر شد و خواستند بر آن عبور كنند. مسلمين آتش افروختند و بر آن هيزم (خشك و تر) افكندند. ناگاه بادي وزيد آتش را تندتر كرد.
اين كار خداوند بود كه تمام هيزم را كه در مدت هفت روز جمع شده بود در يك دم
ص: 51
افروخت. بعد از آن خاقان عده‌اي گوسفند بر تركان تقسيم كرد و دستور داد آنها را بكشند و گوشت آنرا بخورند و پوستها را پر از خاك كنند و در خندق بيندازند و خندق را پر كنند. آنها هم هر چه گفته بود كردند خداوند باران را نازل كرد و سيلي آمد و آن پوستهاي بخاك انباشته را برد و برود ريخت. مسلمين تركان را هدف كردند يك تير بناف بازغري اصابت كرد او شب هنگام درگذشت. مرگ او براي آنها بسيار گران و اسف‌انگيز بود. روز بعد تركان اسراء را كه ابو العوجاء عتكي ميان آنها بود همچنين حجاج بن حميد نضري همه را كه عده آنان صد تن بود كشته و سر حجاج را براي (محصورين) انداختند عده دويست تن از فرزندان مشركين نزد مسلمين گروگان بودند آنها را (بانتقام صد تن) كشتند. همه تن بمرگ دادند. جنگ سختتر شد مردم كمرجه در چنين حالي (زار) بودند تا آنكه سپاه عرب رسيد و در فرغانه اقامت گزيد.
خاقان بمردم سغد و فرغانه و شاش و دهقانان بزرگ زشت گفت و آنها را ننگين دانست و پيغام داد كه شما گفته بوديد كه در كمرجه فقط پنجاه خر (عرب) وجود دارد و ما در مدت پنج روز آن دژ را خواهيم گشود. اين پنج روز دو ماه شد (و ما هنوز كاري انجام نداده‌ايم) آنگاه فرمان كوچ داد و بزرگان قوم را دشنام داد (سغديان و دهقانان ايران). آنها گفتند: ما نهايت مجاهده را خواهيم كرد تو فردا ما را بخوان و ببين چه خواهيم كرد. روز بعد خاقان در ميدان قرار گرفت. پادشاه تار بنده پيش رفت و با مسلمين نبرد كرد. هشت تن كشت و پس از آن نزديك شكافي از قله رفت. در آنجا خانه يك مرد تميمي بود كه آن مرد بيمار و بستري بود. آن مرد بيمار براي او كمند افگند كه چنگال بزره وي افتاد و او را كشيد و فرياد زد بچه‌ها و زنها گرد او جمع شده او را كشتند. مردي (از عرب) سنگي براي او رها كرده بود كه آن سنگ بن گوش وي را شكافت او تاب نياورد و افتاد. ديگري هم حربه را بتن وي فرو برد ميان آن گير و دار كشته شد. مرگ او براي تركان سخت ناگوار و اسف‌آور گرديد. خاقان بمسلمين محصور پيغام داد كه ما عادت نداريم شهري را كه محاصره كرده باشيم بدون فتح و ظفر آنرا رها كنيم. بهتر اين است كه شما (آزادانه) شهري تهي كنيد و برويد. آنها پاسخ
ص: 52
دادند كه كيش ما اجازه نمي‌دهد كه ما تسليم شويم. ما بايد همه كشته شويم تا معذور باشيم شما هر چه ميخواهيد بكنيد. خاقان بآنها امان داد كه طرفين متحارب از كمرجه دور شوند و بسمرقند يا دبوسيه بروند و بعد خود او برگردد و شهر را بگيرد آنها چون حال (پريش) خود را ديدند بآن پيشنهاد تن دادند. از تركان گروگان گرفتند كه متعرض آنها نشوند، درخواست هم كردند كه كورصول با عده خود بحمايت آنها بپردازد تا بمحل دبوسيه برسند تركان گروگان دادند و از مسلمين هم گروگان گرفتند خاقان هم ميدان را تهي كرد و آنها بعد از او كوچ كردند.
تركاني كه با كورصول بودند گفتند: در دبوسيه ده هزار مرد جنگي پادگان مي‌باشند ما از اين مي‌ترسيم كه آنها بر ما حمله كنند. مسلمين بآنها گفتند: اگر آنها با شما جنگ كنند ما باتفاق شما ضد آنها نبرد خواهيم كرد، همه با هم رفتند چون يك فرسنگ مانده بود بدبوسيه مردم مقيم آن جايگاه كردند سواران را ديدند گمان بردند كه خاقان شهر كمرجه را گشوده و آنها را بعد از فتح قصد نموده. مسلمين نماينده فرستادند و خبر ورود خود را دادند آنها باستقبال واردين شتاب كردند ناتوانان و مجروحين را كه نمي‌توانستند راه بروند بر چهارپايان حمل كردند. چون مسلمين بمحل دبوسيه رسيدند. گروگان را يكي بعد از ديگري مبادله كردند تا آنكه فقط يك تن ماند و او سباع بن نعمان بود همچنين يك مرد ترك بقيد گروگان. هر يك از دو گروه از طرف مقابل بيمناك بودند مبادا خيانت كنند و دم آخر آن يك مرد را تسليم ندهند. مرد ترك را هم آزاد كردند و سباع ماند. سباع خود گفت مرد ترك را آزاد كنند و خود بماند تا رفع نگراني شود. كورصول (تعجب كرده) بسباع گفت: چه باعث شده كه تو چنين كني (بماني و از ما نترسي) گفت: من بتو (جوانمردي تو) اطمينان دارم بخود گفتم تو بزرگتر از اين هستي كه خيانت كني. كورصول بسيار خرسند شد و باو انعام وصله داد. سلاح شخص خود و اسب‌سواري خويش را باو بخشيد و آزادش كرد.
مدت محاصره كمرجه پنجاه و هشت روز بود. گفته شد: محصورين مدت سي و
ص: 53
پنج روز بشترهاي خود آب نداده بودند.

بيان برگشتن اهل كردر از دين اسلام‌

در آن سال اهالي كردر مرتد شده از دين اسلام برگشتند. اشرس براي سركوبي آنها لشكر فرستاد. بر آنها پيروز شدند. عرفجه گفت:
و نحن كفينا اهل مرو و غير هم‌و نحن نفينا الترك عن اهل كردر
فان تجعلوا ما قد غنمنا لغيرنافقد يظلم المرء الكريم فيصبر يعني: ما اهل مرو كسان ديگر را بي‌نياز كرديم و ما تركان را از كردر دور كرديم. اگر آنچه را كه ما بغنيمت برده‌ايم نصيب ديگران كنيد بدان كه گاهي مرد كريم مظلوم مي‌شود و صبر مي‌كند.

بيان بعضي حوادث‌

در آن سال خالد قسري. پيشنمازي و رويداد و شهرباني و داوري بصره را جمعا بشخص بلال بن ابي بكره سپرده (والي و پيشكار و حاكم مختار) ثمامه را از قصناء بصره معزول نمود.
در آن سال مسلمة (بن عبد الملك) از دربند لان تركستان را قصد و غزا نمود.
خاقان با لشكرهاي تجمع شده خود بمقابله او پرداخت. مدت يك ماه نبرد رخ داد.
بعد باران نازل شد و خاقان جا تهي كرد و از نبرد دست كشيد و برگشت. مسلمه (با سپاه خود) راهي را پيمود كه ذو القرنين پيموده بوده. (مقصود اسكندر و معلوم نيست كه از همان راه رفته بود ولي دربند بنام او معروف شده بود كه سد آنجا را برپا كرد و در قرآن هم آمده).
در آن سال معاوية (بن هشام) روم را براي غزا و يغما قصد نمود و دژ صمله را گشود.
در آن سال عبد اللّه بن عقبه فهري صائفه (ييلاق) را قصد و غزا كرد فرمانده نيروي دريا عبد الرحمن بن معاوية بن حديج بود. بضم حاء و فتح دال و هر دو بي‌نقطه
ص: 54
در آن سال ابراهيم بن اسماعيل امير الحاج بود. عمال و حكام هم (در شهرهاي مختلف) همان كساني بودند كه در سال قبل بحكومت نشسته بودند.
در آن سال حسن بصري (دانشمند شهير ايراني) بسن هشتاد و هفت سال درگذشت.
همچنين محمد بن سيرين (شيرين كه دانشمند ديگر ايراني بود و هر دو معاصر بودند) سن او هشتاد و يك سال بود.
در آن سال كه سال صد و ده باشد فرزدق شاعر (از شيعيان معتبر بود) بسن نود و يك سال وفات يافت. همچنين جرير خطفي شاعر (مشهور)

سنه صد و يازده‌

بيان عزل اشرس از ايالت خراسان و نصب جنيد

در آن سال هشام (خليفه) اشرس بن عبد اللّه را از ايالت و امارت خراسان بر كنار كرد. علت آن اين بود كه شداد بن خليه باهلي از او نزد هشام شكايت نمود.
هشام او را عزل و جنيد بن عبد الرحمن را بايالت خراسان نصب نمود. او جنيد بن عبد الرحمن بن عمرو بن حارث بن سنان بن ابي حارثه مرّي بود. سبب امارت او اين بود كه بام حكيم دختر يحيي بن حكم همسر هشام يك گردن بند جواهر هديه كرد هشام آنرا پسنديد و خرسند شد. او يك گردن بند ديگر (مانند اول) بشخص هشام تقديم كرد. او را براي امارت برگزيد و بر هشت راس اسب بريد (پست- چاپار- سريع السير) حمل نمود. او بيشتر از هشت چهارپا درخواست كرد و هشام طلب او را اجابت نكرد. او با عده پانصد ملازم وارد خراسان شد و ما وراء النهر را (براي غزا) قصد كرد. حطاب بن محرز سلمي جانشين اشرس (معزول) در خراسان همراه او بود. هر دو (با عده) از رود گذشتند. جنيد باشرس كه در حال جنگ با اهل بخاري و سغديان بود نوشت كه مرا ياري كن و يك عده سوار بفرست او نخواست كه اشرس بدون وجود وي كاري پيش ببرد (خواست فتح بنام خود باشد). اشرس هم عامر بن مالك حماني را بمدد او فرستاد.
ص: 55
عامر در ميان راه با تركان و سغديان تصادف كرد. او با عده خود بيك ديوار پناه برد و از شكاف آن ديوار با مهاجمين نبرد و دفاع نمود. ورد بن زياد بن ادهم بن كلثوم با او همراه بود همچنين واصل بن عمرو قيس. واصل و عاصم بن عمير سمرقندي هر دو با عده ديگر از آن ميان جستند و در خفا دور زدند و دور شدند تا بآب رسيدند كه پشت لشكرگاه (ترك) بود. در آنجا ني و چوب و خاشاك جمع كردند و (كشتي ماند ساختند) و بر آن از رود عبور كردند تا از پشت بلشكرگاه شبيخون زدند. ناگاه خاقان غافلگير شده از پشت سر ضجه و تكبير را شنيد. مسلمين بر تركان سخت حمله كردند و يكي از بزرگان و سالاران ترك را كشتند و نبردي عظيم رخ داد تركان تاب پايداري نياورده و گريختند.
پس از آن عامر سوي جنيد رفت و با او پيش رفت. فرمانده مقدمه لشكر جنيد عمارة بن حريم بود. چون دو فرسنگ را پيمودند و از بيكند دور شدند سواران ترك رسيدند و جنگي سخت رخ داد نزديك بود جنيد و اتباع او همه هلاك شوند ولي خداوند او را پيروز كرد راه خود را گرفت و رفت تا لشكر (عقب مانده) رسيد. جنگ را دوباره دنبال كرد و تركان (مهاجم) را كشت. خاقان هم سوي او لشكر كشيد و در پيرامون «وزمان» از توابع سمرقند نبرد واقع شد. فرمانده عقب‌داران قطن بن قتيبه بود.
جنيد توانست برادرزاده خاقان را اسير كند. او را نزد هشام فرستاد. جنيد در آن جنگ و لشكركشي مجشر بن فراحم سلمي را بجانشيني خود در مرو برگزيده بود.
سورة بن حر تميمي را هم بحكومت بلخ منصوب كرده بود. پس از پيروزي هيئتي برگزيد و نزد هشام بنمايندگي فرستاد و خود باز بشهر مرو (مقر والي) با پيروزي برگشت.
خاقان گفت: اين جوان خوشگذران مرا شكست داد. من در سال آينده او را نابود خواهم نمود.
جنيد عمال و حكام خود را برگزيد و بشهرستانها فرستاد ولي كسي جز مضري (از قبايل مضر) انتخاب نكرد (تعصب براي قبيله خود نمود).
قطن بن قتيبه را بحكومت بخارا و وليد بن قعقاع عبسي را بحكومت هرات و
ص: 56
حبيب بن مره عبسي را برياست شرطه (پليس) و مسلم بن عبد الرحمن باهلي را بحكومت بلخ نصب نمود. در آن هنگام نصر بن سيار حاكم بلخ بود. ميان او و باهليان (از قبيله باهله) كدورتي بوده و آن بسبب حوادث برقان بميان آمد. مسلم براي احضار نصر جماعتي فرستاد مأمورين او را در حال خواب ديدند و كشيدند او در جامه خواب بدون شلوار بود و با همان حال او را با مشت و لگد نزد مسلم (حاكم جديد بجاي او) بردند او گفت: مردي از بزرگان و سالاران مضر را بدين حال بيرون مي‌كشيد. جنيد خبر واقعه را شنيد و مسلم را از حكومت بلخ بركنار كرد يحيي بن ضبيعه را بجاي او نشاند.
استيفاي خراج سمرقند را هم بشداد بن خليد باهلي واگذار كرد.

بيان حوادث ديگر

در آن سال معاوية بن هشام صائفه قسمت چپ را براي جنگ و غزا قصد نمود.
سعيد بن هشام هم صائفه طرف راست را قصد كرد تا عجل قيساريه رسيد. عبد اللّه بن ابي مريم هم از طرف دريا لشكر كشيد. هشام حكم بن قيس بن مخرمة بن عبد المطلب بن عبد مناف را فرمانرواي كل كشور نمود اعم از مصر و شام.
در آن سال تركان آذربايجان را قصد كردند حارث بن عمر بمقابله آنها قيام و آنها را منهزم كرد.
در آن سال هشام (خليفه) جراح بن عبد اللّه حكمي را بجاي برادر خود مسلمة بن عبد الملك بايالت ارمنستان منصوب كرد. او كشور خزر را از طرف تفليس مورد هجوم قرار داد و شهر آنها را كه بيضا باشد (سفيد شهر) گشود و بسلامت برگشت.
خزر تجمع و تجهيز كرده بلاد اسلام را قصد نمودند. آن هجوم باعث قتل جراح گرديد چنانكه آنرا شرح خواهيم داد بخواست خداوند.
در آن سال عبيدة بن عبد الرحمن كه والي آفريقا بود عثمان بن لسعه را از ايالت اندلس عزل و هيثم بن عبيد كناني را بجاي او نصب نمود. او در ماه محرم سنه صد و يازده وارد كشور اندلس شد و در ماه ذي الحجه درگذشت پس ايالت او در آن
ص: 57
ديار ده ماه تمام بود.
در آن سال باز ابراهيم بن هشام مخزومي امير حاج شده بود.
عمال و حكام هم همان كساني كه در سال قبل بودند مگر جنيد كه امير خراسان شده بود.
در ارمنستان هم جراح بن عبد اللّه بود.

سنه صد و دوازده‌

بيان قتل جراح حكمي‌

در آن سال جراح بن عبد اللّه حكمي بقتل رسيد. علت همان است كه پيش از اين بدان اشاره نموديم كه او در كشور خزر رخنه كرد و مردم خزر تاب پايداري نياورده از او گريختند. بعد از فرار خزر و ترك با هم متحد شده و از ناحيه لان لشكر كشيدند جراح بن عبد اللّه با اهل شام بمقابله آنها شتاب كرد. جنگ سختي رخ داد كه مردم مانند آنرا نديده بودند. دو طرف متحارب پايداري و بردباري و دليري كردند.
بر جمع خزر و ترك افزوده شد. جراح و اتباع او در مرز اردبيل بشهادت رسيدند. او برادر خويش حجاج بن عبد اللّه را در ارمنستان بجانشيني خويش نشانده بود چون جراح كشته شد مردم خزر در تسخير بلاد اسلام طمع كردند و پيش رفتند تا نزديك موصل رسيدند. كار مسلمين بسيار سخت و زار گرديد. جراح مردي پرهيزگار و نيكخواه و فاضل بود از عمال برگزيده عمر بن عبد العزيز بشمار مي‌رفت بسياري از شعراء در رثاء وي سخن گفتند. محل قتل او بلنجر بود. چون خبر قتل او بهشام رسيد سعيد حرشي را نزد خود خواند و باو گفت: شنيدم كه جراح در قتال مشركان منهزم گرديد (و كشته شد) گفت: هرگز اي امير المؤمنين! جراح خداوند را بيشتر و بهتر مي‌شناسد او هرگز نمي‌گريزد او كشته شد. پرسيد: عقيده تو چيست؟ گفت: مرا با بريد (چاپار پست) با چهارپايان بريد (بسرعت) روانه كن كه عده چهارپايان چهل
ص: 58
بايد باشد هر روز هم چهل مرد نبرد با بريد بياري من روانه كن بامراء و فرماندهان و سپاهيان بنويس كه بمن ملحق شوند هشام هم هر چه او خواسته بود انجام داد.
حرشي رفت. بهر شهري كه مي‌رسيد مردم را دعوت مي‌كرد. هر كه مايل جهاد بود باو ملحق مي‌شد. او در آن حال بود تا بشهر ارزن رسيد. در آنجا گروهي از اتباع جراح بملاقات او رفتند و گريستند او هم بر اثر گريه آنها گريست مخارج آنها را پرداخت و آنها را با خود همراه نمود هر يكي از اتباع جراح را مي‌ديد با خود مي‌برد تا بمحل خلاط رسيد كه محكم بود آنرا محاصره كرد و بعد گشود. غنايم آنجا را در ميان اتباع خود تقسيم كرد بعد بهر دژي كه رسيد آنرا گشود تا بمحل «برذغه» رسيد در آنجا لشكر زد. در آن هنگام فرزند خاقان در آذربايجان مشغول جنگ و غارت بود كه مال مي‌ربود برده مي‌گرفت و نبرد مي‌كرد و مي‌كشت. شهر «ورثان» را هم محاصره كرده بود حرشي ترسيد كه او پيروز شود و شهر را فتح كند. بعضي از ياران خود را در خفا بشهر محصور فرستاد و پيغام داد كه پايداري كنند تا او بياري و نجات آنها برسد. پيك او سوي شهر محصور رفت و در عرض راه خزر او را اسير كردند از او بازپرسي كردند و او راست گفت. باو گفتند: اگر تو فرمان ما را بكار ببري ما ترا آزاد مي‌كنيم و نسبت بتو نيكي خواهيم كرد وگرنه ترا مي‌كشيم گفت: هر چه ميخواهيد بگوييد من انجام خواهم داد. باو گفتند: تو بمحصورين بگو كه هرگز كسي بياري شما نخواهد آمد و كسي نميتواند اين بلا را از شما برگرداند بهتر اين است كه شما تسليم شويد. بگو كه شهر را بما واگذار كنند.
او اجابت كرد. چون بشهر نزديك شد بر محلي قرار گرفت كه مردم شهر صداي او را بشنوند. گفت: آيا مرا مي‌شناسيد گفتند آري تو فلان هستي. گفت: حرشي بفلان جا رسيد و سپاه بسيار همراه دارد او بشما فرمان مي‌دهد كه شهر را نگهداريد و پايداري كنيد كه در همين دو روز بياري شما خواهد رسيد آنها سخن او را شنيدند و فرياد شادي بر آوردند و تكبير و تهليل (اللّه اكبر و لا اله الا اللّه) كردند.
خزر آن قاصد را كشتند و از محاصره شهر «ورثان» دست برداشتند. حرشي با
ص: 59
لشكريان رسيد در حاليكه يك دشمن در پيرامون آن نمانده بود. او راه اردبيل را گرفت كه در دست خزر بود. خزر شهر را تهي كردند و رفتند. حرشي در «باجروان» لشكر زد ناگاه سواري بر اسب سفيد رسيد، سلام كرد و گفت: اي امير آيا ميل داري جهاد كني و غنيمتي بدست آري؟ پرسيد: چگونه است؟ گفت: آنجاست لشكر خزر كه با ده هزار جنگجو اقامت كرده‌اند و پنج هزار مسلمان گرفتار ميان خود دارند چهار فرسنگ از ما دور مي‌باشند. حرشي شبانه لشكر كشيد و در آخر شب كه آنها در خواب فرو رفته بودند شبيخون زد. لشكر خود را بچهار قسمت در چهار جهت تقسيم نمود هنگام طلوع فجر بآنها حمله كردند. شمشيرها را بكار بردند هنوز آفتاب سر نزده بود كه تمام آنها را كشتند فقط يك مرد از آنها زنده ماند. حرشي مسلمين را آزاد كرد و آنها را سوي «باجروان» سوق داد چون (حرشي) وارد شهر شد دوباره آن سوار اسب سفيد رسيد و گفت: لشكر ديگري از خزر در فلانجا و حرم جراح با اسراء مسلمين گرفتار آنها مي‌باشند كه زن و فرزند جراح و ساير مسلمين در دست آنها اسير هستند.
حرشي لشكر كشيد آنها را غافلگير كرد ناگاه خود را ميان سپاه اسلام محصور ديدند. شمشيرها را بكار بردند و تا خواستند و توانستند كشتند جز چند تن از گريختگان كسي از مرگ رها نشد. مسلمين و مسلمات گرفتار را نجات دادند. اموال خزر را هم بيغما بردند حرشي زن و فرزند نجات يافته جراح (امير مقتول) را نزد خود خواند و آنها را گرامي داشت و نيكي بسيار كرد و همه اسراء را بمحل «باجروان» برد.
خبر پيروزي مسلمين و ظفر حرشي بگوش لشكريان خزر رسيد كه فرزند پادشاه فرمانده آنها بود. سپاهيان خود را ملامت و سرزنش كرد. بآنها ناسزا گفت و دشنام داد و عاجز و ذليل خواند. سپاهيان يك ديگر را تحريض و تشجيح كردند و باو گفتند: سپاهيان را از همه جا جمع و بجنگ حرشي مبادرت كن او هم سپاهيان خود را از اطراف آذربايجان جمع كرد سپاه عظيمي براي او جمع شد: حرشي هم سوي آذربايجان لشكر كشيد در سرزمين «برزند» با هم مقابله كردند. مردم (سپاهيان) بسختترين
ص: 60
جنگ هولناك و عظيم تن دادند. مسلمين اندكي عقب نشستند. حرشي آنها را تشجيع و تحريض كرد او گفت بردبار و پايدار باشيد. آنها برگشتند و حمله سخت نمودند.
اسرائي كه در بند خزر بودند ضجه و استغاثه كردند و تكبير و تهليل و دعا نمودند.
مسلمين پس از شنيدن ضجه و استمداد آنها دليرتر شدند يك ديگر را تشجيع كردند.
كسي نماند از مسلمين كه بحال زار اسراء نگريد و با آنها همدردي نكند همه گريستند و بكين كمر بستند. بر شدت قتل افزوده شد دشمن را بستوه آوردند و بسيار كشتند و زدند و انداختند. دشمن ناگزير پشت كرد و تن بگريز داد. مسلمين گريختگان خزر را دنبال كردند تا برود ارس رسيدند از ادامه تعقيب خودداري كردند هر چه در لشكرگاه آنها بود بيغما بردند، اسراء را آزاد كردند برده‌ها را رها نمودند و همه را در باجروان سكني دادند پس از آن فرزند پادشاه خزر بقيه عسكر را جمع و حرشي را قصد نمود در كنار رود بيلقان لشكر زد. حرشي شنيد سپاه مسلمين را كشيد و در كنار نهر بيلقان مقابله بعمل آمد. حرشي مردم را نهيب داد همه دليرانه حمله كردند.
صف لشكر خزر را متزلزل كردند. حملات خود را دنبال نمودند و ادامه دادند.
سپاه خزر سخت پايداري كرد ولي بعد ناگزير تن بگريز دادند. كسانيكه دستخوش رود شدند بيشتر از كشتگان بودند. حرشي غنايم را بدست آورد و بطرف باجروان رفت در آنجا غنايم را ميان سپاهيان تقسيم كرد و خمس را براي هشام بن عبد الملك فرستاد و باو مژده پيروزي مسلمين را داد كه خداوند ظفر را نصيب اسلام فرمود.
هشام هم نامه شكرآميز باو نوشت و پاسخ نيكي داد و او را نزد خود احضار كرد.
برادر خود مسلمة بن عبد الملك را بايالت ارمنستان و آذربايجان منصوب كرد، او بمحل ايالت خود رسيد و تركان را قصد نمود. در آن هنگام زمستان سختي شده بود و او در وقت شدت سرما تركان را پي كرد و راهها را پيمود و از بلاد آنها گذشت.

بيان واقعه جنيد در شعب‌

در آن سال جنيد بقصد جنگ و غزا لشكر كشيد و طخارستان را قصد نمود.
ص: 61
عده لشكر وي بالغ بر هيجده هزار مرد جنگي بود علاوه بر آنها ده هزار سپاهي ديگر را بفرماندهي ابراهيم بن بسام ليثي بناحيه ديگر فرستاد. تركان (بر اثر لشكركشي او) جوشيدند و شوريدند و بطرف سمرقند لشكر كشيدند كه سورة بن حر امير آن ديار بود. سوره بجنيد نوشت كه خاقان تركان را بر ضد ما برانگيخته و من (با عده خود) بدفاع پرداختم ولي ياراي اين را ندارم كه حتي ديوار سمرقند را حفظ كنم. الغياث الغياث بياري و نجات ما بشتابيد.
جنيد فرمان داد كه سپاهيان از رود بگذرند مجشر بن مزاحم سلمي و ابن بسطام ازدي و چند تن ديگر برخاستند (اعتراض كردند) و گفتند: تركان مانند ديگر اقوام نمي‌باشند آنها براي جنگ صف آرائي نمي‌كنند (بلكه با جنگ و گريز حمله مي‌كنند). تو هم سپاه خود را پراكنده كردي زيرا مسلم بن عبد الرحمن (با عده خود) را بمحل پيروز كوه (غير از مازندران) و بختري را بهرات و عمارة بن حريم را بطخارستان فرستادي كه اكنون غايب است. بدانكه امير خراسان با عده كمتر از پنجاه هزار سپاهي هرگز از رود نمي‌گذرد (و خود را دچار خطر و هلاك نمي‌كند). اكنون بايد بعماره بنويسي كه (با عده خود) بيايد. اندكي تأمل و انديشه و درنگ كن. شتاب مكن. گفت: درباره سوره و اتباع او از مسلمين (سمرقند) چه بايد كرد. اگر من فقط با بني مره (عشيره خود) و اتباع من از شاميان (كه كم باشند) بوده باشم از نهر عبور مي‌كردم و بياري آنها شتاب مي‌نمودم اين شعر را هم گفت:
ا ليس احق الناس ان يشهد الوغي‌و ان يقتل الأبطال ضخما علي ضخم يعني آيا از تمام مردم كسي شايسته اين كار نيست كه بجنگ برود و پهلوانان را يكي بعد از ديگري بكشد و آنها را كه تنومند هستند يكي بر ديگري بيندازد.
و نيز گفت:
ما علتي ما علتي ما علتي‌ان لم اقتلهم فجزوا لمتي يعني درد من چيست (بتكرار) من اگر آنها را زار نكشم زلف مرا ببريد (سرم
ص: 62
را بتراشيد كنايه از تحقير و خواري)، جنيد از رود گذشت و بمحل كش رسيد و آماده لشكركشي (حمله) شد.
تركان آگاه شدند. چاههاي ميان راه كش را پر كردند (كه بي‌آب بماند). جنيد پرسيد: كدام راه براي رسيدن بسمرقند بهتر است؟ گفتند: راه محترقه (سوخته كه محل احتراق بوده) مجشر گفت: مرگ با شمشير بهتر از سوختن و مردن است. راه محترقه داراي جنگل و درختهاي انبوه است كه سالها بدون كشت و آبادي مانده اگر ما در آنجا با خاقان مقابله كنيم حتما آتش را در جنگل خواهد افروخت و ما را خواهد سوزاند و ما همه با آتش و دود كشته خواهيم شد. بهتر اين است كه راه عقبه را طي كنيم كه مسافت آن تا آنها (محصورين سمرقند) با اين راه (محترقه) يكسان است. جنيد راه عقبه را پيمود و از يك كوه صعود نمود ناگاه مجشر عنان اسب وي را گرفت و گفت: گفته شده كه سپاه خراسان بدست يك مرد خوشگذران تباه خواهد شد كه او از طايفه قيس باشد ما مي‌ترسيم كه آن مرد تو باشي. گفت: آرام باش و بيم تو زايل و خشم تو فرو بنشيند. تا ميان ما كساني مانند تو (خردمند و مآل‌انديش) باشند. چنين نخواهد بود (هلاك نخواهيم شد). شب را در اصل عقبه (بن آن) بصبح رسانيد پس از آن لشكر كشيد تا ميان او و سمرقند چهار فرسنگ ماند آنگاه لشكر را بدره سوق داد ناگاه خانان با سپاهي عظيم از سغديان و مردم فرغانه و شاش و گروهي از تركان بر آنها هجوم برد اول خاقان بر مقدمه سپاه حمله كرد فرمانده مقدمه عثمان بن عبد اللّه بن شخير بود. او عده خود را بعقب كشيد و بسپاه پيوست در حاليكه تركان آنها را سخت تعقيب مي‌كردند و از هر طرف بآنها احاطه نمودند. جنيد صف‌آرايي كرد. تميم و ازد (قبيله) را در ميمنه و ربيعه را در ميسره قرار داد كه كوه پشت و پناه آنها بود. عبد اللّه بن زهير بن حيان را فرمانده سواران تندرو بني تميم و عمرو بن جرقاش منقري را امير رجاله و عامر بن مالك حماني را فرمانده گروهي از تميم و عبد اللَّه بن بسطام بن مسعود بن عمرو را امير ازد (قبيله) و فضيل بن هناد و عبد اللَّه بن حوذان را فرمانده زره‌داران و رجاله شمشير زن نمود.
ص: 63
جنگ شروع شد. دشمن بر ميمنه حمله كرد زيرا ميسره در تنگنا قرار داشت چون حمله كرد. حسان بن عبيد بن زحير پيش پدر خويش پياده شد. پدرش فرمان داد كه او دوباره سوار شود و او سوار شد. دشمن از هر طرف ميمنه را احاطه و محاصره كرد. جنيد نصر بن سيار را بياري آنها فرستاد. او با اتباع خود حمله كردند و دشمن را بعقب راندند. بعد دشمن حمله را تجديد كرد. عبيد اللّه بن زهير و ابن جرقاش و فضيل بن هناد را كشتند. ميمنه شوريد و جولان داد در حاليكه جنيد در قلب قرار گرفته بود. او سوي ميمنه شتاب كرد و زير پرچم ازد ايستاد (براي تشجيع آنها) او نسبت بآنها (ازديان) جفا و كينه داشت. پرچمدار باو گفت: ما نابود نشده‌ايم كه تو براي تكريم و احترام ما باينجا آمدي بلكه براي حمايت و نجات خويش است زيرا مي‌داني تا يك تن از ما زنده باشد ما ترا دچار نخواهيم كرد (حمايت و نگهداري مي‌كنيم) اگر ما هم هلاك شويم هرگز تو بر ما نخواهي گريست. (بيزاري). از پرچمدار (بعد از التحاق امير) حمله كرد و پيش رفت تا كشته شد. هيجده مرد يكي بعد از ديگري پرچم را برداشتند و كشته شدند در آن هنگام هشتاد تن از ازديان كشته شدند مردم (سپاهيان پايداري كردند تا شمشيرها كند شد. ديگر كارگر و برنده نبود غلامان چوب آوردند و دليران با چوب نبرد كردند طرفين متحارب بستوه آمدند و سخت خسته شدند. تن بتن كشتي مي‌گرفتند و بيكديگر مي‌آويختند ناگزير دست از كارزار كشيدند. از سالاران ازد عبد اللّه بن بسطام و محمد بن حوذان و حسن بن شيخ و فضيل سالار سواران و يزيد بن فضل حداني كه در سفر حج صد و هشتاد هزار (درهم) انفاق كرده و بمادر خود گفته بود دعا كن كه خداوند شهادت را نصيب من كند او هم دعا كرد و بيهوش شد و افتاد او سيزده روز بعد از مراجعت از حج شهيد شد آنها همه كشته شدند. نصر بن راشد عبدي هم كشته شد. او قبل از مرگ در حاليكه مردم سخت در گيرودار بودند نزد همسر خود رفت و گفت: چگونه خواهي بود اگر ابو ضمره را (كنيه خود او) با جوال خون آلود نزد تو آرند. او گريبان خود را چاك زد و با دريغ گفت: بس باشد ترا. اگر هر ماده (زن زيبا) نزد تو آيد تو او را ترك مي‌كني زيرا بحور عين خواهي رسيد (و آنها را (بر زنان زيبا) ترجيح خواهي داد او برگشت
ص: 64
و جنگ كرد تا شهيد شد خدا او را بيامرزد. سپاهيان در آن حال بودند كه ناگاه گروهي سوار (ترك) حمله كردند. منادي جنيد (بفرمان او) فرياد زد: زمين زمين (فرود آئيد و بر زمين پايداري كنيد). او خود پياده شد و سواران پياده شدند. منادي گفت هر يكي از فرماندهان گرداگرد خود خندق حفر كند تا عده خود را پشت خندق مصون بدارد. آنها فورا خندق كندند ولي طرفين از كارزار دست كشيدند.
از قبيله ازد صد و نود تن بخاك و خون افتادند. آن جنگ روز جمعه بود چون روز شنبه آغاز شد خاقان هنگام ظهر آنها را قصد كرد. ميداني براي نبرد بهتر از ناحيه بكر بن وائل نديد (قبيله) (زيرا خندق حايل بود) فرمانده آنها زياد بن حارث بود.
خاقان نزديك شد. بكر بن وائل حمله كردند. تركان ناگزير راه براي مهاجمين باز كردند و عقب نشستند. جنيد سجده شكر كرد. جنگ هم بر شدت خود افزود.

بيان قتل سورة بن حر

چون كارزار سختتر گرديد جنيد با ياران خود (سالاران) مشورت كرد. عبيد اللّه بن حبيب گفت: يكي از دو حال را اختيار كن يا تو (و اتباع) هلاك شويد يا سورة بن حر (فرماندار سمرقند) گفت: هلاك سوره آسانتر است. گفت: پس بنويس كه او اهل سمرقند (پادگان) نزد تو آيند زيرا اگر او خارج شود و سوي تو آيد تركان ترا ترك و او را قصد خواهند كرد. جنيد باو نوشت كه بيايد. حليس بن غالب شيباني گفت:
(بسوره) تركان حايل ما بين تو و جنيد مي‌باشند اگر تو خارج شوي آنها ترا خواهند ربود. او بجنيد نوشت كه قادر بر خروج و كوچ نمي‌باشم. جنيد باو نوشت اي زاده بدنها دان بيا و گر نه شداد بن خلبه باهلي را خواهم فرستاد كه او دشمن و بدخواه وي (سوره) بود. از شهر بيرون رو و در كنار آب اقامت كن و از آنجا مرو. او تصميم بر كوچ گرفت و گفت: اگر من بيرون روم و آن راه را بگيرم در مدت دو روز باو نخواهم رسيد و حال اينكه فاصله ما بين من و او (جنيد) يك شب بيشتر نيست. اگر مردم غنودند (شب هنگام كوچ خواهم كرد جاسوسان ترك گفته او را رسانيدند.
ص: 65
(بخاقان). او موسي بن اسود حنظلي را بجانشيني خود در سمرقند گذاشت و با عده دوازده هزار رهسپار شد. بامداد بر كوه صعود كردند و در آن هنگام خاقان بمقابله وي لشكر كشيد. او سه فرسنگ راه را پيمود و ميان او و جنيد فقط يك فرسنگ مسافت بود. او در همانجا پايداري كرد و جنگ سختي ميان او و تركان واقع شد. سخت پايداري كرد. غوزك بخاقان گفت: امروز هوا گرم است ما نبايد با آنها نبرد كنيم امروز را صبر مي‌كنيم تا سلاح آنها داغ شود و آنها را بيازارد.
تو حركت آنها را باز بدار و آتش را در خاشاك بيفروز تا از گرما بستوه آيند آب را هم از آنها منع كن.
سوره بعباده گفت: اي ابا سليم چاره چيست؟ گفت: تركان فقط بغنايم دلبستگي دارند. تو فرمان بده كه تمام چهارپايان را بكشند و تمام متاع و مال را بسوزانند و مردان شمشيرها را بكشند و پيش روند. آنها ناگزير راه را براي ما باز خواهند كرد اگر هم مانع شوند ما نيزه‌ها را حواله مي‌كنيم و قدم بقدم پيش مي‌رويم زيرا فاصله ما بين ما و جنيد فقط يك فرسنگ است. گفت: من نمي‌توانم چنين كنم و فلان و فلان كساني را نام برد هم نمي‌توانند ولي بهتر اين است كه خيل خود را جمع و آماده كنم يكباره بر آنها هجوم ببرم يا سالم در مي‌روم يا هلاك مي‌شوم.
سواران را جمع و سخت حمله كرد تركان عقب نشستند و راه را باز كردند گرد و غبار برخاست. مسلمين چيزي را نمي‌ديدند كه ناگاه با آتش روبرو شدند كه آن آتش پشت سر تركان افروخته شده بود، طرفين مسلمين و تركان در آن آتش افتادند و سوختند. سوره خود از اسب افتاد و ران وي خرد شد مسلمين پراكنده شدند و تركان آنان را كشتند فقط دو هزار تن از آنان نجات يافتند. گفته شده فقط هزار. يكي از نجات يافتگان عاصم بن عمير سمرقندي بود. حلبس بن غالب شيباني شهيد شد.
مهلب بن زياد عجلي با عده هفتصد تن بيكي از رسته‌ها بنام مرغاب پناه بردند و در قصر آن تحصن نمودند شهريار نسف آنها را قصد كرد غوزك هم همراه
ص: 66
او بود كه بآنها امان داد. قريش بن عبد اللّه عبدي گفت: باينها اعتماد مكنيد چون شب فرا رسد ما از اينجا خارج مي‌شويم و راه سمرقند را مي‌گيريم. آنها پند او را نپذيرفتند. امان خواستند و تسليم شدند. غوزك آنها را نزد خاقان برد.
خاقان گفت: من امان غوزك را نمي‌پذيرم. و جف بن خالد با مسلمين كه همراه او بودند ناگزير جنگ كردند همه كشته شدند جز عده هفده تن آنها را هم گرفتند و كشتند غير از سه تن.
سوره بآتش سوخت چون او كشته شد جنيد از دره بيرون رفت و راه سمرقند را گرفت خالد بن عبيد اللّه باو گفت: شتاب كن و تند برو ولي مجشر گفت:
(بخالد كه گفته بود شتاب كن) پياده شو و عنان مركب او (جنيد) را بگير. او پياده شد و مردم همه پياده شدند. هنوز پياده نشده بودند كه ناگاه تركان پيدا شدند.
مجشر گفت: اگر ما در حال راه پيمودن بوديم و آنها بما مي‌رسيدند آيا ما را هلاك نمي‌كردند؟ روز بعد هنگام بامداد برخاستند و يك ديگر را برانگيختند.
جنيد فرياد زد زينهار از آتش مردم برگشتند و جاي خود را گرفتند. جنيد فرياد زد هر غلامي كه جنگ كند آزاد خواهد بود (غلاماني كه در خدمت سپاهيان بودند). غلامان جنگي كردند كه همه از دليري آنان تعجب كردند. سپاهيان از پايداري و بردباري غلامان بسيار خرسند شدند. مردم همه ثبات و دليري كردند تا دشمن منهزم گرديد. مسلمين راه سمرقند را گرفتند و رفتند. موسي بن تعراء گفت: شما از پيروزي و دليري غلامان خرسند مي‌شويد؟ آنها در ستيز با شما هم روزي خواهند داشت. جنيد بسمرقند رسيد. خانواده‌هاي (كشتگان) مرداني كه با سوره بودند (كشته شدند) سوي مرو روانه كرد خود هم چهار ماه در سغد اقامت نمود. كسي كه در خراسان سياستمدار و صاحب عقيده و تدبير بود مجشر بن مزاحم بود كه سياست جنگ بعهده او گذاشته شده همچنين عبد الرحمن بن صبيح خرقي و عبيد اللّه بن حبيب هجري (بمنزله اركان حرب بودند) مجشر مردم (سپاهيان) را بر حسب پرچمها مرتبت و آرايش مي‌داد. او پاسگاهها و نگهبانان و
ص: 67
پادگان را منظم و مستقر مي‌كرد. هيچ كس مانند او تدبير و نيرو نداشت.
عبد الرحمن هم اگر كار جنگ سخت شود چاره مي‌انديشيد و بكار مي‌برد هيچ كس در كارزار مانند او صاحب رأي و تدبير و امر نبود. عبيد اللّه هم ارتش را آرايش مي‌داد و صفوف را معين و منظم مي‌كرد. رجال موالي (مولي پيوستگان و وابستگان و متحدين عرب كه غير عرب باشند) طرف مشورت و صاحب رأي و عقيده و تدبير بودند آنها عالم بفنون جنگ و سوق الجيش بودند. يكي از آنها فضل بن بسام مولاي بني ليث و عبد اللّه بن ابي عبيد مولاي بني سليم و بختري بن مجاهد مولاي بني شيبان اينها (كه ايراني و متحد عرب بودند بعنوان مولي از موالات) مشاورين و مطالعين و بالاخره اركان حرب بودند.
چون تركان منصرف شدند و برگشتند. جنيد (امير كل) نهار بن توسعه يكي از رجال بني تيم اللات و زبل بن سويد مري را بعنوان نماينده نزد هشام فرستاد و نوشت: سوره از فرمان من تخلف و تمرد كرد و باو دستور داده بودم كه بر سراب بماند و پايداري كند و او نكرد. اتباع وي پراكنده شدند. يك گروه از آنها نزد من آمدند تا سمرقند و يك دسته هم بمحل نسف رفتند و سوره خود دچار شد و نابود گرديد همچنين كسانيكه با او مانده بودند هشام از نهار بن توسعه پرسيد و او هر چه مشاهده كرده بود بيان كرد.
هشام بجنيد نوشت كه من ده هزار سپاهي از سلحشوران بصره و ده هزار جنگجو از سپاهيان كوفه براي ياري تو فرستادم. از اسلحه هم سي هزار نيزه و بهمان عده سپر (سي هزار سپر) تو بايد حقوق دليران و جانبازان را مبلغ پانزده هزار برساني و حدي هم براي تصاعد انعام نگذاري. چون هشام خبر مرگ سوره را شنيد گفت: إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَيْهِ راجِعُونَ مرگ سوره در خراسان و مرگ جراح در باب (دربند).
در آن هنگام نصر بن سيار (امير بعد) در جنگ امتحان بسيار خوبي داد.
جنيد در خفا مردي را بدره فرستاد كه بداند و بشنود مردم در چه حالي
ص: 68
هستند و چه مي‌گويند. آن مرد رفت و بر گفتگوي و احوال سپاهيان (خسته) آگاه شد و برگشت و گفت: آنها را نيك ديدم كه همه شعر مي‌خواندند و قرآن را تلاوت مي‌كردند. جنيد خرسند شد. عبيد بن حاتم بن نعمان گفت: (در عالم رؤيا- افسانه) چند خيمه ميان زمين و آسمان ديدم، پرسيدم اين بارگاه كيست؟
گفتند: بساط عبد اللّه بن بسطام و ياران اوست روز بعد همه كشته شدند.
مردي گويد: من پس از مدتي از آن محل (ميدان جنگ و قتلگاه) گذشتم بوي مشك را از آن شنيدم.
جنيد در سمرقند اقامت گزيد. خاقان هم بخارا را قصد كرد كه حاكم آن قطن بن قتيبة بن مسلم بود.
جنيد ترسيد كه قطن دچار شود. با ياران خود مشورت نمود كه چه بايد كرد بعضي گفتند: در سمرقند بمان. برخي چنين راي دادند: كه ما بايد از سمرقند لشكر بكشيم و بمحل «رينجن» برويم و از آنجا بمحل «كش» و بعد «نسف» برويم تا بسرزمين «رم» برسيم آنگاه از رود بگذريم و در «آمل» لشكر بزنيم و راه را بر خاقان ببنديم. جنيد با عبد اللّه بن ابي عبيد مولاي بني سليم مشورت كرد و عقيده آنها را گفت. او باين شرط عقيده خود را بيان كرد كه جنيد با راي او مخالفت نكند كه هر كاري كه بگويد بكند و انجام دهد و در هرجا كه صلاح بداند لشكر بزند و لشكر بكشد و فرود آيد يا برود و نبرد كند يا نكند او گفت: آري قبول مي‌كنم (اين شرط را) گفت: من چند تكليف دارم. گفت: چيست؟ گفت:
يكي است هر جا كه لشكر بزني فورا گرداگرد لشكر خندق كنده و كشيده شود.
بهر جا كه رسيدي حتي اگر كنار رود هم باشد از حمل و ذخيره كردن آب خود داري مكن. در همه جا و در هر حال در هر محلي كه من معين كنم بايد لشكر بزني و هر ميداني كه من انتخاب مي‌كنم بايد نبرد كني و هر وقت كه من بگويم بايد حركت كني يا خودداري كني. گفت: آري، (چنين كنم) اما اينكه بتو گفته‌اند (در مشورت) بايد در سمرقند بماني تا فرياد الغياث الغياث بتو برسد
ص: 69
بدان كه دير خواهد شد (و كار از كار خواهد گذشت). اما اينكه راي داده‌اند كه تو از طريق كش و نسف لشكر بكشي بدانكه اگر تو سپاه را در غير راه عادي سوق بدهي لشكريان را خرد و تباه خواهي كرد كه در قبال دشمن شكست خورده نابود خواهند شد. آنگاه خاقان گستاخ و دلير خواهد شد و حال اينكه او خواست بخاري را بگشايد و رستگار و پيروز نشد (و با ضعف تو موفق خواهد شد). اگر هم از بيراهه لشكر بكشي پادگان بخارا آگاه خواهد شد و ناگزير تن بتسليم خواهند داد (سبب ديري). اگر راه هموار و طريق نمايان و نزديك را بگيري دشمن از هيبت و دليري تو بيمناك خواهد شد. من معتقد هستم كه تو خانواده و بازماندگان سوره مقتول را با خود ببري. آنها را بعشاير خود بسپار تا با تو حمل بشوند (بودن آنها در ميدان جنگ باعث هيجان و شدت انتقام خواهد شد) من با اين عمل و اقدام اميدوارم كه خداوند ترا نصرت بدهد و بر دشمن غالب فرمايد.
بهر يكي از افراد پادگان كه در سمرقند بمانند يك هزار درهم و يك اسب بدهي (تا در دفاع دلگرم و نيرومند باشند) او شرط را پذيرفت. عثمان بن عبد اللّه- بن سخير را با چهار صد سوار و پياده در سمرقند مستقر كرد. مردم بعبد اللّه بن ابي عبد اللّه دشنام دادند و گفتند: او قصد هلاك و فناي ما را دارد. جنيد لشكر كشيد و بازماندگان (سوره) را با خود برد. اشهب بن عبيد حنظلي را با ده سوار بعنوان پيش آهنگ و كشف اخبار فرستاد و دستور داد در هر منزلي كه او برسد يك پيك روانه كند و خبر اوضاع و اطلاع را بدهد. جنيد در لشكركشي تسريع كرد و تند رفت عطاء دبوسي (گرزدار- لقب او) باو گفت سپاه را تفقد كن. هر ناتواني و هر پيرمردي را كه ميان لشكريان بي‌سلاح مي‌بيني او را با نيزه و شمشير و سپر و تركش مسلح و مجهز كن آنگاه باندازه قوه و طاقت پيران راهپيمايي كن (آنها را خسته مكن) زيرا ما قادر بر تند روي نمي‌باشيم و در عين حال با پياده رفتن (و خسته شدن) جنگ را آغاز كنيم جنيد هر چه او گفت انجام داد. براي مردم (سپاهيان) هيچ چيزي در عرض راه پيش نيامد تا آنكه توانستند از معابر خطرناك بگذرند و اماكن
ص: 70
پر بيم را پشت سر بگذارند. او بمحل «طواويس» نزديك شد. خاقان هم در «كرمينه» او را قصد نمود و آن در تاريخ غره ماه رمضان بود. جنگ آغاز شد. عبد اللّه بن ابي عبد اللّه در حال خنده نزد او رفت. جنيد باو گفت: امروز روز خنده نيست.
گفت: خدا را سپاس كه دشمن در كوهستان و سرزمين خشك و عطش آور با تو مقابله نكرد. آنها در حاليكه خود خسته و فرسوده بودند بتو رسيدند و تو خندق گرداگرد سپاه كشيده و آسوده آماده جنگ مي‌باشي خواربار و آب هم همراه داري.
آن روز اندك مدتي نبرد كردند و برگشتند كه استراحت كنند. پس از آن عبد اللّه بجنيد گفت: بجاي ديگر بايد لشكر بكشي زيرا خاقان ميل دارد كه تو در اينجا بماني تا بر تو چيره شود. او لشكر كشيد و عبد اللّه فرمانده عقب داران سپاه بود.
عبد اللّه باو دستور فرود آمدن و لشكر زدن داد. مردم هم آب برداشتند و شب را بصبح رسانيدند بامدادان باز طبل رحيل را كوبيدند و رفتند. عبد اللّه گفت: من امروز چنين پيش بيني مي‌كنم كه خاقان بر عقب داران حمله كند و صدمه برساند بايد مردان نيرومند بعقب داران ملحق شوند. جنيد عقب داران را تقويت كرد.
تركان رسيدند و بر عقب داران حمله كردند. جنگ سخت شد مسلم بن احور يكي از بزرگان و سالاران ترك را كشت تركان قتل او را بفال بد تلقي كردند از ادامه جنگ منصرف شده برگشتند و محل «طواويس» را تهي كردند. مسلمين هم سير خود را ادامه دادند تا بشهر بخارا رسيدند. روز مهرگان بود كه مسلمين بشهر بخارا وارد شدند. براي آنها پيشكش آوردند بهر يكي ده درهم بخارائي رسيد.
عبد المؤمن گويد: من عبد اللّه بن ابي عبد اللّه را پس از مرگ در خواب ديدم كه در عالم رؤيا مي‌گفت: بمردم بگو كه عقيده و تدبير من در جنگ دره چه سودي بخشيد. جنيد خالد بن عبد اللّه را ياد مي‌كرد و مي‌گفت: (خالد امير كل كوفه و ايران) و زبدة من زبد و صنوبر من صنوبر و قل من قل و هيفة من هيف» هيفه كفتار و قل منفرد و فرد و صنوبر كسي باشد كه برادر ندارد گفته شده:
برادر خوانده يا ملصق و پيوسته است. (چون مؤلف خود توضيح داده و تفسير
ص: 71
كرده نيازي بترجمه نيست و زبده هم نزد پارسي‌زبانان معروف است كه برگزيده ياسره باشد و مقصود جنيد تعريف خالد است كه چگونه مردي بوده است).
لشكر كوفه هم بياري جنيد رسيد او حوثرة بن زيد عنبري را بفرماندهي آنها برگزيد و او با اتباع خود بآنها پيوست گفته شد: جنگ دره در سنه صد و سيزده رخ داد. نصر بن سيار درباره واقعه شعب (دره) گفت:
اني نشأت و حسادي ذو عدديا ذا المعارج لا تنقص لهم عددا
ان تحسدوني علي مثل البلاء لكم‌يوما فمثل بلائي جر لي الحسدا
يابي الإله الذي اعلي بقدرته‌كعبي عليكم و اعطي فوقكم عددا
ارمي العداة بافراس مكلمةحتي اتخذت علي حسادهن بدا
من ذا الذي منكم في الشعب اذ وردوالم يتخذ حومة الأثقال معتمدا
هلا شهدتم دفاعي عن جنيدكم‌وقع القنا و شهاب الحرب قد وقدا يعني: من بوجود آمدم و حسودان بسيارند (عدد آنها فزون است) اي خداوند بلند عدد آنها را كم مكن. اگر براي اين رشك بر من ببريد كه من براي دفاع از شما امتحان داده باشم پس بدانيد كه جانبازي و امتحان فداكاري من درباره شما اين رشك را كشيده و پديد آورده است. خداوندي كه پايه مرا بلند كرده و بمن نيرو و مايه و مدد داده خواري مرا نمي‌خواهد و نمي‌پسندد.
من دشمنان را هدف مي‌كردم در حاليكه اسبهاي من يكي بعد از ديگري مجروح و بي‌پا مي‌شدند بدين سبب من بر حسودان برتري يافتم. كدام يك از شما هنگام جنگ دره كه دشمنان هجوم آوردند بقرارگاه لشكر و مركز ذخيره پناه نبرده بود؟ آيا مشاهده نكرديد كه من چگونه از جنيد شما (امير كل) دفاع كردم هنگامي كه نيزه‌ها بكار رفت و آتش جنگ افروخته شد ابن عرس در ستايش نصر گفت:
يا نصر انت فتي نزار كلهافلك المآثر و الفعال الأرفع
فرجت عن كل القبائل كربةبالشعب حين تخاضعوا و تضعفعوا
يوم الجنيد اذ القنا متشاجرو النحر دام و الخوافق تلمع
ص: 72 ما زلت ترميهم بنفس حرةحتي تفرج جمعهم و تصدعوا
فالناس كل بعدها عتقاؤكم‌و لك المكارم و المعالي اجمع يعني: اي نصر تو راد مرد تمام قبايل نزار هستي. تو داراي آثار و كارهاي نيك هستي و كار تو بلندتر و ارجمندتر است.
تو از تمام قبايل اندوه و نكبت را دور كردي. جانبازي تو در شعب (دره) بود هنگامي كه قبايل سرافكنده و خوار و متزلزل شده بودند در واقعه جنيد بود كه نيزه‌ها بهم پيوسته و مانند شاخه‌هاي انبوه بهم پيچيده بود. گردنها هم خون آلود و پرچمها برافراشته و نمايان و درخشان بود. تو با يك پيكر آزاده جنگ ميكردي و آنها را هدف مي‌نمودي و مي‌زدي و مي‌انداختي تا جمع آنها را پريشان و بنيادشان را ويران كردي.
مردم همه بعد از آن واقعه بنده آزاد شده تو هستند و مكارم و فرازها و مراتب همه براي تو مي‌باشد.

بيان حوادث‌

در آن سال معاوية بن هشام صائفه را قصد و غزا كرد و «خرشنه» را گشود.
در آن سال ابراهيم بن هشام مخزومي امير الحاج بود.
در آن سال اهالي اندلس پس از مرگ هيثم خود براي خود حاكم برگزيدند كه محمد بن عبد الملك اشجعي باشد او مدت دو ماه حكومت كرد، بعد از او عبد الرحمن بن عبد اللّه غافقي بايالت آن ديار منصوب شد.
عمال و حكام هم همان كساني بودند كه در سال پيش نام برده شدند رجاء بن حيوه هم در همان سال در محل «قسين» درگذشت.
(حيوه) با حاء بي‌نقطه مفتوح و سكون يا، دو نقطه زير.
در آن سال مكحول ابو عبد اللّه شامي فقيه وفات يافت همچنين عبد الجبار بن وائل بن حجر حضرمي. هنگامي كه پدرش مرد او در شكم مادرش بود هر چه از پدرش
ص: 73
روايت مي‌شد بريده بود (زيرا او پدر خود را نديده بود كه از او مستقيما حديث بشنود و روايت كند).

سنه صد و سيزده‌

بيان قتل عبد الوهاب‌

در آن سال عبد الوهاب بن بخت كشته شد. او با عبد اللّه بطال بجنگ روم رفته بود. مردم بطال را تنها گذاشتند و گريختند عبد الوهاب حمله كرد و گفت:
هرگز من از تو اي اسب سستتر نديدم خدا خون مرا بريزد اگر خون ترا نريزم (خطاب باسب خود). آنگاه كلاهخود خود را از سر برداشت و فرياد زد: من عبد الوهاب بن بخت هستم. (خطاب بگريختگان) آيا از بهشت مي‌گريزيد؟ حمله كرد در آن هنگام مردي (جنگجو) ديد كه فرياد العطش مي‌زد. باو گفت: پيش برو كه سيرابي و شادابي پيش است او ميان دشمن رخنه كرد و با محاربين آميخت كه هم خود و هم اسب او كشته شوند.

بيان جنگ و غزاي مسلمه و مراجعت او

در آن سال مسلمه سپاه خود را در بلاد خاقان پراكنده كرد (دسته دسته براي فتح فرستاد). چند شهر و چند دژ گشودند كه بنام او فتح شد. عده‌اي از آنها (تركان از ناحيه دربند و آذربايجان كه تابع خاقان بودند) كشت و گروهي را اسير و برده نمود و در بلاد آتش افروخت كه پشت كوه «بلنجر» را تسخير كرد. فرزند خاقان را هم كشت. تمام آن اقوام اعم از خزر و طوايف ديگر همه جمع شدند كه عده آنها را خدا مي‌داند و بس مسلمه هم از «بلنجر» گذشت. چون بر تجمع و لشكركشي تركان آگاه شد دستور داد آتش افروختند. پس از آن خيمه و بار و بنه لشكر را بحال خود ترك كرد و با شتاب مراجعت كرد. ناتوانان را پيش برد و دليران را عقب گذاشت
ص: 74
(كه بتوانند دفاع كنند). هر دو منزل را يك منزل كرد و راه درنورديد تا بدربند رسيد ولي با آخرين رمق.

بيان قتل عبد الرحمن امير اندلس و ايالت عبد الملك بن قطن‌

در آن سال كه سال صد و سيزده بود. عبد الرحمن بن عبد اللّه غافقي امير اندلس بفرمان عبيدة بن عبد الرحمن سلمي بقصد جنگ و غزا لشكر كشيد. هشام بن عبد الملك عبيده را بفرمانفرمائي آفريقا برگزيده بود (كه اندلس- اسپاني كنوني تابع آن بود) كه او در سنه صد و ده بايالت افريقا و اندلس منصوب گرديد چون بافريقا رسيد ديد مستنير بن حارث حرشي در جزيره صقليه (سيسيل) سرگرم جنگ و غزا مي‌باشد او در آن جزيره ماند تا زمستان رسيد ناگزير برگشت و سپاهيان تابع خود را پراكنده كرد خود تنها در يك كشتي نجات يافت چون بدان حال مراجعت كرد عبيده (امير كل) او را تازيانه زد و بزندان افكند و در شهر قيروان او را گردانيد و رسوا نمود كه كيفر عمل وي باشد. عبيده پس از آن عبد اللّه بن عبد الرحمن را بايالت و امارت اندلس برگزيد. او فرنگ (فرانسه) را براي غزا و جنگ قصد كرد و داخل كشور فرنگ شد و غنايم بسيار بدست آورد. يكي از غنايم او اين بود كه يك پاي زرين جواهر نشان گرانبها بدست آورد. كه الماس و ياقوت و زمرد بسيار در آن بكار برده شده بود او آن را شكست و ميان مردم تقسيم نمود. عبيده شنيد و سخت خشمگين گرديد باو نوشت و تهديد كرد عبد الرحمن كه مرد پرهيزگار و نيكخواه بود باو پاسخ داد: اما بعد اگر زمين و آسمان بهم پيوسته و درها بر من بسته شود و هيچ راه مفر و مقر براي من نباشد بدانكه خداوند براي پرهيزگاران راه نجات باز خواهد كرد.
پس از آن دوباره بلاد فرنگ را براي جنگ قصد كرد. در همان سال (صد و سيزده) و بعضي گفته‌اند در سال صد و چهارده بوده كه گويا همين روايت درست باشد او در آن جنگ با ياران خود كشته شد و همه بدرجه شهادت رسيدند. (تاريخ جنگ عبد الرحمن و شارلمان يكي از بزرگترين افتخارات اسلام بوده و داستان وي مفصل و مشهور است).
ص: 75
عبيده بعد از آن از افريقا سوي شام رفت و هدايا و اموال و برده و بنده و كنيز و غلام و چهارپايان و چيزهاي گرانبهاي ديگر با خود حمل و اهدا نمود. و خود از ايالت آن سرزمين استعفا داد هشام استعفاء او را پذيرفت. او قبل از آن و بعد از قتل عبد الرحمن بجاي وي عبد الملك بن قطن را بايالت اندلس منصوب كرده بود. بعد از استعفاء عبيده هشام عبيد اللّه بن حبحاب را كه فرمانرواي مصر بود بفرمانفرمائي كل افريقا برگزيد. عبيد اللّه (مذكور) در سنه صد و شانزده بمقر امارت خود رفت. مستنير را از حبس رها و آزاد كرد و حكومت تونس را باو داد بعد از آن عبيد اللّه لشكري بفرماندهي حبيب بن ابي عبيده بسودان فرستاد او در آن لشكركشي و جنگ چنان پيروز شد كه مانند پيروزي وي ديده نشده بود هر چه خواست غنيمت بدست آورد و از آنجا با كشتي بدريانوردي و غزا و جنگ رفت و برگشت.

بيان حوادث‌

در آن سال عدي بن ثابت انصاري و معاوية بن قرة بن اياس مزني پدر اياس قاضي بصره كه بهوش مشهور و هوش وي ضرب المثل بود درگذشتند. همچنين حرام بن سعيد بن محيصبه ابو سعيد بسن هفتاد سالگي وفات يافت (حرام) بفتح حاء بي‌نقطه و راء بي نقطه (محيصه) بضم ميم و فتح حاء بي‌نقطه و تشديد ياء دو نقطه زير و صاد بي نقطه است.
در آن سال طلحة بن مصرف ايامي درگذشت همچنين عبد اللّه بن عبيد بن عمير ليثي و عبد الرحمن بن ابي سعيد خدري كه كنيه او ابو جعفر است. عمر او هنگام وفات هفتاد و هفت سال بود. همچنين وهب بن منبه صنعاني (يكي از فرزندان احراز ايراني دانشمند مشهور از شيعيان و تابعين علي كه در صنعاء يمن مقيم بود). او از برادر خود همام كوچكتر بود. آن برادران پنج تن بودند همام و وهب و غيلان و عقيل و معقل گفته شده: او در سنه صد و ده وفات يافت. در آن سال حر بن يوسف امير موصل در گذشت و در گورستان قريش در موصل بخاك سپرده شد. آن گورستان نزديك كاخ او «منقوشه» معروف بود. وفات او در ماه
ص: 76
ذي الحجه بود. هشام وليد بن تليد عبسي را بجاي وي برگزيد باو دستور داد كه حفر نهر آب موصل را انجام دهد او هم كار حفر را دوباره آغاز كرد و كوشيد.
در آن سال معاوية بن هشام از ناحيه مرعش روم را براي جنگ و غزا قصد و با روميان مقابله و پايداري كرد و بعد برگشت.
در آن سال جمعي از مبلغين بني العباس بخراسان رفتند جنيد يكي از آنها را گرفت و كشت و گفت: هر كه را دستگير كنم كه از آنها (مبلغين) باشد خواهم كشت.
در آن سال سليمان بن هشام بن عبد الملك امير حاج شده بود. گفته شد (او نبود بلكه) ابراهيم بن هشام بن اسماعيل مخزومي بود.
عمال و حكام هم همان بود كه سال پيش حكومت داشتند.

سنه صد و چهارده‌

بيان ايالت مروان بن محمد در ارمنستان و آذربايجان‌

در آن سال هشام بن عبد الملك مروان بن محمد را كه پسر عم او بود بحكومت جزيره و آذربايجان و ارمنستان منصوب نمود. سبب اين بود كه او (مروان كه بعد خليفه شد) در لشكر مسلمه در ارمنستان بود هنگامي كه براي جنگ و غزاي خزر لشكر كشيده بود و چون مسلمه برگشت مروان نزد هشام رفت كه بطور ناگهاني و غير منتظره بر او وارد شد. مروان علت آمدن وي را پرسيد گفت: بستوه آمده بودم و آنچه را احساس مي‌كنم و در دل نهفته‌ام ممكن نبود بتوسط ديگري بخليفه برسانم گفت: آن راز چيست؟ گفت: ذلت و پريشاني مسلمين است و آمدن خزر بكشور اسلام و تجاوز و قتل جراح و غير آن از حوادث هجوم خزر و خواري مسلمين.
امير المؤمنين هم چنين صلاح دانست كه برادر خود مسلمة بن عبد الملك را روانه كند بخدا سوگند او از بلاد آنها فقط بجاي نزديك (و بي‌اهميت) رفته. از اين گذشته او بفزوني عده خود مغرور شد و بخزر اخطار كرد و از آغاز جنگ تا مدت سه ماه
ص: 77
خودداري نمود تا آنها مستعد شدند و قبايل را جمع كرده و نيرو گرفتند. چون او بكشور آنها لشكر كشيد نتوانست آسيبي بآنها برساند. نهايت آرزوي او سلامت بوده.
من هم براي اين آمده‌ام كه از تو اجازه حمله بگيرم تا ننگ را بشويم و از دشمن انتقام بكشم. گفت: بتو اجازه دادم. گفت صد و بيست هزار مرد جنگجو بياري من تجهيز و روانه كن. گفت: چنين مي‌كنم. گفت: اين كار از همه كس مكتوم بدار گفت: مكتوم مي‌دارم علاوه بر اينها ترا والي ارمنستان كردم. او با هشام وداع كرد و رفت هشام هم لشكرها را از شام و عراق و جزيره خواند و روانه كرد عده سپاهيان نزد مروان بصد و بيست هزار رسيد تظاهر كرد كه قصد لان و غزاي آن بلاد را دارد در همان هنگام هم بخزر پيغام متاركه و درخواست صلح نمود آنها هم قبول كردند و براي عقد پيمان صلح نماينده فرستادند چون نماينده خزر رسيد مدتي او را معطل كرد تا كاملا آماده حمله شد آنگاه او را احضار كرد و سخن درشت باو گفت و اعلان جنگ داد رسول هم نزد آنها برگشت ولي مروان او را با محافظين از طريق دور روانه كرد (تا ديرتر برسد) و خود از راه نزديك لشكر كشيد همينكه رسول نزد خزر رسيد مروان با سپاه مستعد مانند صاعقه بر آنها فرود آمد. رسول خبر داد كه مروان آماده حمله و از هر جا لشكر گرد آورده و مستعد شده (ولي كار از كار گذشته بود) پادشاه خزر با بزرگان قوم مشورت كرد همه گفتند او ترا فريب داده و اكنون وارد كشور تو شده اگر بخواهي لشكر جمع كني مدتي خواهد گذشت و آنچه را كه تو ميخواهي گرد نخواهد آمد و اگر بخواهي با همين حال جنگ كني حتما شكست خورده خواهي گريخت بهتر اين است كه بدورترين نقطه از كشور خود عقب‌نشيني و پناه ببري و او را بحال خود بگذاري هر چه بخواهد بكند. او اين عقيده را پذيرفت و بجائي كه گفته بودند كوچ كرد. مروان هم وارد بلاد شد و همه جا را ويران كرد بر دور بود و گرفتار نمود و چند روزي در آنجا ماند تا آنكه مردم آن سرزمين را خوار كرد و انتقام كشيد. بلاد «سرير» (پايتخت) را هم گشود و مردمش را دچار و هلاك نمود. دژها را فتح كرد پادشاه ناگزير سر فرود آورد و اطاعت كرد و هزار و
ص: 78
پانصد غلام پيش كشيد و پانصد كنيز سياه مو بخشيد و صد هزار سكه زرد كه در دربند پرداخته شود تقديم كرد. مروان با اهل تومان هم آشتي كرد بشرط تأديه بيست هزار سكه زر و صد سرا نگاه دار، «زريگران» را گرفت و شهريار آن ديار با او صلح كردند بعد بسرزمين «حمزين» رفت. حمزين تن بصلح نداد او را محاصره كرد و با نيرو دژ را گشود و بعد بسغدان رفت و آنرا با صلح گرفت. تير شاهنشاه را هم ملزم كرد كه ساليانه ده هزار سكه زر بپردازد كه آن وجه در شهر باب الابواب (دربند) تأديه شود پس از آن دژ لگز را محاصره كرد كه پيش از آن تمرد و عصيان كرده بود شهريار لگز ناگزير از قلعه كوچ و پادشاه خزر را قصد كرد كه باو پناه ببرد. چوپاني بدون اينكه او را بشناسد تيري رها كرد و او را كشت. مروان هم با لگز صلح كرد و حاكمي در شهر بند نشاند. از آنجا لشكر كشيد تا بشيروان رسيد كه بندري بود در كنار دريا مردم آن شهر تن بصلح دادند و اطاعت نمودند پس از آن محل «دودانيه» را قصد كرد و مردم آن سرزمين را كشت و دچار نمود.

بيان حوادث‌

در آن سال معاوية بن هشام صائفه (ييلاق كه بدين نام معروف شده و دو قسمت راست و چپ مي‌باشد از توابع روم). يسري (شمالي- دست چپ) را براي جنگ و غزا قصد كرد تا بمحل «ربض اقرن» رسيد و بدانجا آسيب رسانيد.
در آن سال عبد اللّه بطال با سپاه قسطنطين روبرو شد. قسطنطين را اسير و سپاه وي منهزم نمود.
در آن سال بسليمان بن هشام صائفه يمني (دست راست يا جنوبي) را براي غزا قصد كرد بمحل «قيساريه» رسيد.
در آن سال هشام بن عبد الملك (خليفه) ابراهيم بن هشام (خال- دائي او) مخزومي را از مدينه عزل و خالد بن عبد الملك بن حارث بن حكم را بجاي او نصب نمود و آن در ماه ربيع الاول بود مدت امارت ابراهيم در مدينه هشت سال بود او از ايالت مكه و طائف هم معزول شد حكومت هر دو را بمحمد بن هشام مخزومي
ص: 79
سپرده گفته شده: امارت محمد (مذكور) در سنه صد و سيزده بود. كه چون ابراهيم را عزل كرد محمد (برادر وي) را بجاي او برقرار نمود.
در آن سال مرض طاعون در شهر واسط (بين النهرين) بروز كرد.
در آن سال مسلمة بن عبد الملك پس از آنكه خاقان را منهزم و كارها را محكم كرده و در باب الابواب (دربند) سنگر ساخت مراجعت كرد.
در آن سال خالد بن عبد الملك بن حارث امير الحاج شده بود. گفته شد: محمد بن هشام «والي مكه» امير الحاج شده بود.
عمال و حكام هم همان كساني بودند كه در سال پيش حكومت داشتند غير از مدينه كه حاكم آن خالد بن عبد الملك (مذكور) بود همچنين مكه و طائف كه بمحمد بن هشام واگذار شده بود.
والي ارمنستان و آذربايجان هم مروان بن محمد بود.
در آن سال عطاء بن ابي رياح درگذشت گفته شده: در سنه صد و پانزده وفات يافت عمر او هشتاد و هشت سال، گفته شده: صد سال بود.
در آن سال محمد بن علي بن الحسين كه محمد الباقر باشد وفات يافت گفته شد: در سنه صد و پانزده كه عمر او هفتاد و سه سال، گفته: شد پنجاه و هشت سال بود.
حكم بن عتيبة بن نهاس ابو محمد هم در آن سال درگذشت. او غلام زني از قبيله كنده و در سنه پنجاه متولد شده بود.
در آن سال عبد اللّه بن بريدة بن حصيب اسلمي قاضي مرو درگذشت تولد او در زمان عمر بن الخطّاب كه سه سال از خلافت او گذشته بود واقع شد.
(عتيبه) بضم عين بي‌نقطه و فتح تا، دو نقطه بالا كه بعد از آن ياء دو نقطه زير و در آخر آن باء يك نقطه زير است.
(بريده) بضم باء يك نقطه زير و فتح راء.
(حصيب) بضم حاء و فتح صاد كه هر دو بي‌نقطه است و در آخر باء يك نقطه است.
ص: 80

سنه صد و پانزده‌

در آن سال معاوية بن هشام كشور روم را براي غزا (غزو) قصد نمود.
در آن سال مرض طاعون در شام بروز كرد. در همان سال خراسان دچار قحط شديد شده بود كه جنيد (امير كل) باطراف نوشت خواربار براي ساكنين مرو حمل كنند.
جنيد مردي را براي خريد نان فرستاد و او يك قرص نان را بيك درهم خريد جنيد (بمردم) گفت: شما از گرسنگي و قحط و گراني بستوه آمده شكايت ميكنيد و حال اينكه هر يك قرص نان بيك درهم فروخته ميشود. من در هندوستان ديدم هر دانه از حبوب بيك درهم فروخته مي‌شود.
گفت: (راوي) در آن سال محمد بن هشام مخزومي امير حاج شده بود.
امير خراسان هم جنيد بود. گفته شده: او نبود زيرا در آن تاريخ زنده نبود، بعضي هم گفته‌اند: او تا سنه صد و شانزده زنده بوده است.
در آن سال عبد الملك بن قطن والي اندلس بلاد بشكش را براي غزا قصد كرد، رفت و بسلامت بازگشت.

سنه صد و شانزده‌

اشاره

در آن سال معاوية بن عبد الملك بلاد روم را براي جنگ و غزا قصد كرد و بمحل صائفه رسيد.
در آن سال طاعون سختي در عراق و شام واقع شد كه در واسط شدت يافت